شازده را قطار زد – ۲۶

عبدالله سلامی : ..یدالله پهلوان معرکه گیر ، روی محوطه زمین خالی جفت دیوارهای پلیت خطوط سچه ی قطار ، با نیم تنه برهنه دراز کشیده بود و با یک سنگ بزرگ و سنگین روی سینه اش می کوبید و دست یارش که یک پسر بچه ۱۵ الی ۱۶ ساله بود بالای سر پهلوان ایستاده […]

عبدالله سلامی : ..یدالله پهلوان معرکه گیر ، روی محوطه زمین خالی جفت دیوارهای پلیت خطوط سچه ی قطار ، با نیم تنه برهنه دراز کشیده بود و با یک سنگ بزرگ و سنگین روی سینه اش می کوبید و دست یارش که یک پسر بچه ۱۵ الی ۱۶ ساله بود بالای سر پهلوان ایستاده بود و خرده شیشه های شکسته را روی سینه اش می گذاشت و یدالله پهلوان سنگ بزرگ و سنگین را بالا می گرفت و با گفتن یاعلی محکم روی سینه اش می کوبید ، جمعیت زیادی برای تماشای معرکه گیری پهلوان یدالله ، دروش حلقه بسته و ایستاده بودند .
جعفر این طرف حلقه ی جمعیت تماشاگران و جمشید و خسرو ،آنطرف آن ایستاده بودند و محو تماشای معرکه گیری پهلوان یدالله شده بودند . جعفر حواسش به معرکه گیری یدالله پهلوان نبود و نگاهش بیشتر به سمت جمشید و خسرو بود . خسرو از جمشید پرسید و گفت : یدالله پهلوان اهل کجاست ؟ جمشید خندید و گفت : شاید باورت نشه ، پهلوان یدالله از همشهریان توست ، خسرو هم زد زیر خنده و گفت : عجب ، واقعا راست میگی ؟
جمشید گفت : پهلوان یدالله هر سال یک بار به اهواز می آید و روزهای جمعه در محلات اهواز قدیم ، معرکه گیری می کند . با فرستادن صلوات بر محمد پهلوان یدالله از روی زمین بلند شد و با صدای بلند نعره کشید و گفت : بگو یا علی ، تماشاگران بلند و یکصدا یاعلی سر می دادند ، نوبت نمایش پاره کردن زنجیر معرکه گیری پهلوان یدالله رسیده بود .
دست یار پهلوان زنجیر نسبتا بلند و زمختی از روی زمین برداشت و دور بازوان و سینه پهلوان پیچاند . پهلوان با بازوان بسته وسط حلقه تماشاگران می چرخید و شعارهای حماسی می سرود جعفر از آنطرف حلقه تماشاچیان با شتاب بطرف جمشید و خسرو حمله کرد و یقه جمشید را گرفت و با سر محکم به صورتش کوبید ، خسرو عکس العمل نشان داد و با مشت به گردن جعفر کوبید از آنطرف یکی از جوانان محل با پا به شکم خسرو لگد زد ، صحنه معرکه گیری پهلوان یدالله بهم ریخت ، و به دعوا و نزاع کشانده شد ، عده ای از تماشاگران جعفر را گرفته بودند و در طرف دیگر جمشید و خسرو را در بغل داشتند ، پهلوان یدالله کتف بسته فریاد زد و گفت : این لات بازی ها چیه ؟
بچه های قد و نیم قد فریاد می زدند ، زنجیر پاره کن پهلوان ، جعفر در حالیکه عده ای از تماشاگران او را گرفته بودند ، نفس زنان ، به جمشید و خسرو گفت : آخرین بارتون باشه توی این محله آفتابی بشین . جمشید که پیشانیش از ضربه سر جعفر ورم کرده بود ، با خشم به جعفر گفت : خفه شو کثافت . جعفر زور زد تا دوباره به سمت جمشید حمله کند آما تماشاگران مداخله گر مانع شدند و او را محکم گرفته بودند ، پهلوان یدالله با غضب به دست یارش گفت : رستم زنجیر را باز کن . دکمه های پیراهن جمشید کنده و قسمتی از جلوی پیراهنش جر خورده بود . جمشید و خسرو با وساطت اهالی که در صحنه نزاع حاضر بودند ، صحنه نزاع را ترک کردند و دور شده بودند ، گردن جعفر از مشتی که خسرو به او زده بود ، کمی کبود شده بود .

*******************

….. ابو لطیف دندانساز دوره گرد اهل سوریه به خانه شازده آمده بود تا دندانهای خراب شازده را طبابت کند . مدتی بود شازده از درد دندانهای خرابش معذب بود ، چهار دندان از هشت دندان پوسیده و خرابش مجهز به روکش طلا بودند ، شازده دهانش را باز نگاه داشته و ابو لطیف بر دهان بازش ، خم شده بود . ابو لطیف بعداز معاینه دندانها به شازده گفت : لثه هایت تحلیل رفته و تمام دندانهایت سست و لق شده اند و باید کشیده و خارج شوند . شازده دهانش را بست و آب دهان آلوده به خونش را در ظرف کوچکی که در دست داشت تف کرد ، ابو لطیف به شازده گفت : شازده خانم اگر موافق باشی یک روز در میان ، می توانم دو عدد از دندانهایت را بکشم و بعد از آن یک سری دندان عملی برایت بسازم . شازده گفت : چقدر وقت می برند ؟ آخه اگر خدا قسمت کنه می خواهم به زیارت کربلا بروم . ابو لطیف گفت : حداقل دندانهایت دوماه کار می برند . پری سفره نهار را پهن کرده بود . ابو لطیف ابزار کارش را در کیف طبابتش گذاشت و دست هایش را شست و روبروی پری کنار سفره نشست . از رادیوی دم طاقچه اتاق شازده که روی موج ایستگاه رادیویی عراق تنظیم شده بود ، صدای اذان ظهر بلند شده بود ، شازده با بسم الله و سبحان الله ، گفتن به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد و یکی دو کوچه آنطرف تر جعفر کنار مادرش که هنوز بخاطر شکستگی لگن دراز کش شده بود ، نشسته و از ماجرای دعوای دیروزش با جمشید و خسرو ، می گفت : و در فاصله قریب به هفت الی هشتصد متر آنطرف‌تر ، جمشید و خسرو و ابراهیم روی چمن کچل باغ ملی دور هم جمع شده بودند و نقشه کتک زدن جعفر را می کشیدند و در آنسوی شرق استان ، حسن قیاسی در تدارک آمدن به اهواز چمدانش را آماده کرده بود . ابو لطیف خانه شازده را ترک کرده بود و شازده نماز ظهر و عصرش را خوانده و تمام کرده و پری سفره نهار را جمع کرده بود . شازده در حالیکه تسبیح می کرد رو به پری کرد و گفت : دخترم ، آفتاب عمرم رفته رفته رو به غروب است و تنها آرزوی باقیمانده عمرم ، فقط دیدن عروسی تنها دخترم است ، پری این بار جور دیگری با مادرش هم صحبت شد و گفت : چشم ماما هر چه تو بگویی و بخواهی برای دلخوشی تو انجام می دهم و خودم را فدا می کنم ، شازده با شتاب از جایش نیم خیز شد و پری که در کنارش نشسته بود به آغوش کشید و سر و صورتش را با گریه و خنده ، بوسه باران کرد .