شازده را قطار زد – ۲۰

عبدالله سلامی : قیاسی خانه ی شازده را ترک کرده بود و همراه با دوستش رحمن ، برای تماشای فیلم مصری که فرید الاطرش و سامیه جمال در آن بازی می کردند ، به سینمای میهن رفته بود . در خانه، پری در چند قدمی جایی که شازده نشسته بود ، مشغول شستن ظرفها بود […]

عبدالله سلامی : قیاسی خانه ی شازده را ترک کرده بود و همراه با دوستش رحمن ، برای تماشای فیلم مصری که فرید الاطرش و سامیه جمال در آن بازی می کردند ، به سینمای میهن رفته بود . در خانه، پری در چند قدمی جایی که شازده نشسته بود ، مشغول شستن ظرفها بود .
شازده از اینکه نمی توانست نخ را داخل سوزن کند ، کلافه شده بود . پری از شستن ظرفها دست کشید و دستهای خیسش را با دامن کلوشی که بر تن داشت ، خشک کرد جلو آمد و نخ و سوزن را از دست شازده گرفت و با سرعت نخ را از سوراخ سوزن رد کرد .
شازده آه سردی کشید و گفت : حیف ، آفتاب عمر رفته ، شب رسیده . پری گفت : ماما این چه حرفیه تو هنوز توانا هستی ، شازده در حالیکه داشت دکمه آن لباسی که بیشتر اوقات بر تن داشت می دوخت ، رو به پری کرد و گفت : دخترم اگر تو ازدواج کنی خیال و بالم راحت میشه ، پری گفت : باشه ، حالا که هنوز خواستگاری نیامده ، شازده گفت : جعفر کشته و مرده تو شده و هر روز آنطرف خیابون ساعت ها می ایستد تا تو را تماشا کند ، پری سرش را کمی تکان داد و گفت : ماما ، جعفر بی خود این همه زحمت بخودش می دهد ، من که گفتم الان مایل به ازدواج نیستم .
شازده از این حرف کمی به تنگ آمد و حالش کمی بهم خورد ، پری با اضطراب گفت : ماما چی شد ؟ چرا یکدفعه حالت خراب شد ؟ شازده در حالیکه به سختی نفس می کشید گفت : چیزی نیست یه خورده آب بیار بخورم . و با دستت کمی پشت گردن و کمرم را مشت و مال کن .

*********

…. امروز برای اولین بار مراسم جشن بازنشستگی نسل اول کارکنان صنعت نفت اهواز قدیم که مجموعه ای از کارکنان کارهای خدماتی را تشکیل می دادند و به سن شصت سالگی رسیده بودند با حضور رئیس اداره بخش فرآورده های نفتی شرکت ملی نفت ایران در باغ خرم‌کوشک خزعلیه ، برگزار شده بود و به پاس خدمات ، هدایایی به آنها اعطاء شده بود . نعیم و طعمه و تنی چند از دیگر کارگران ، در مراسم بازنشستگی و تودیع ، احساساتی شده بودند و می گریستند .
قیاسی با شنیدن خبر بازنشستگی دوست قدیمیش ، نعیم ، نزد او آمده بود . نعیم با انتقال حسن پاسبان از اهواز به شهر دیگر ، چندین سال او را ندیده بود و از او خبری نداشت ، نعیم و قیاسی یکدیگر را بغل کردند و به صورتهای یکدیگر بوسه زدند ، نعیم گفت : حسن کجایی پسر ، کجا رفتی ؟ هیچ خبری ازت نداشتیم خیلی از دوستان می گفتند شاید حسن مرده باشه ، قیاسی گفت : دوستان محبت دارند ، بله مقصر من بودم ، چون بدون خداحافظی دوستان اهوازیم را ترک کردم و دیگر سراغی از آنها نگرفته بودم . حالا من مثل تو بازنشسته هستم و آمدم اهواز تا دوستان قدیمی را ببینم ، قیاسی به حرفهایش ادامه داد و آهسته به نعیم گفت : راستی از قاسم و رفقایش چه خبر داری ؟ نعیم گفت : از آن زمان که حماد را کشتند و فرار کرده بودند دیگر هیچ اثر یا خبری از آنها بدست اهالی محل تا الان نرسیده است ، نعیم از قیاسی پرسید و گفت : کی آمدی ؟ قیاسی گفت : دو روزه اهوازم ، دیروز نهارم را نزد شازده خوردم ، چقدر شکسته شده این زن . نعیم گفت : حسن خدا وکیلی تو خدمت خوبی به شازده کردی امروز این دختر عصای دست شازده شده است ، دختره خوبیه ، نعیم پکی به سیگارش زد و حرفهایش را قطع نکرد و گفت : شازده تصمیم گرفته تا دختره را به عقد جعفر پسر مرحوم حاج حبیب در بیاورد . ظاهراً در محل شایع شده که جعفر سخت عاشق پری شده ، اما مادر جعفر وصلت پسرش با یک دختر عجم و یتیم را نپذیرفته و سخت مخالف است اما شازده تلاش می کند تا این وصلت صورت بگیرد و خیلی از همسایگان را واسطه کرده تا رضایت مادر حبیب را بدست بیاورند ، قیاسی اخم کرد و گفت : عجب و بعد پرسید و گفت : خب نظر پری چیه ؟ نعیم گفت : خبری ندارم . قیاسی قبل از خداحافظی با نعیم گفت : اگر موافق باشی امشب سری به کافه خیام بزنیم . نعیم گفت : باشه خبرت می کنم .

*********

…..شازده از شدت دندان درد ، دیشب نخوابیده و صبح برای خواندن نمازش بیدار هم نشده بود ، اول صبح پری حیاط را آب پاشی کرده و به مرغها دان داده و کتری را روی چوله گذشته بود و برای خریدن حلیم خانه را ترک کرده و راهی بازار عامری شده بود ، مش اکبر تنها حلیم فروش بازار عامری محلات اهواز قدیم بود ، پری به دکان مش اکبر که رسید سلام کرد ، قبل از او دو سه مشتری در صف حلیم ایستاده بودند .
بعداز او جعفر از راه رسید و در صف سه چهار نفره اکبر حلیمی ایستاد ، سلام کرد ، بجز پری همه مشتریان که جلوی دکان مش اکبر حلیمی به صف ایستاده بودند ، جواب سلام جعفر را دادند ، پری نزدیک مش اکبر رسید ، مش اکبر ظرف خالی را از دست پری گرفت و دو سه ملاقه حلیم از دیگ با گفتن اسماء الله ، محمد ، علی برداشت و داخل ظرف ریخت ، پری پول حلیم را در کف دست مش اکبر گذشت و راهی خانه شد ، جعفر همچنان نگاهش به سمت پری بود و سر و صورتش را می چرخاند ، نوبت جعفر که رسید ، مش اکبر گفت : جعفر حواست کجاست ؟ جعفر سرش را به سمت مش اکبر چرخاند و ظرفش را در دست مش اکبر گذاشت و دوباره چشمانش را به سمت راهی که پری در گذر آن بود دوخت .
بجز جعفر مشتری دیگری جلوی دکان مش اکبر حلیمی باقی نمانده بود ، مش اکبر به جعفر گفت : بیا جلو تا چیزی در گوشت بگم ، جعفر سر و گوشش را نزد مش اکبر برد ، مش اکبر گفت : پسر این دختر بدرد تو نمی خوره ، بهتره فریده دختر داییت را بگیری ، فهمیدی ، جعفر خندید و گفت : مش اکبر دست بر دلم نزار ، پری جان و جسم من است . مشتری دیگری آمد و جعفر جایش را به او داد و دکان مش اکبر حلیمی را به سمت راه خانه ، ترک کرد .
شازده هنوز خواب بود ، پری بعداز خوردن صبحانه کلید در دکان را برداشت و از در خانه خارج شد ، قیاسی برای چند لحظه زودتر از آمدن پری دم در دکان شازده منتظر ایستاده بود ، آنطرف خیابان طبق عادت روزانه ، جعفر منتظر آمدن و تماشای پری بود ، پری سلام کرد و به قیاسی گفت : صبح بخیر آقای قیاسی ، قیاسی گفت : پری دخترم بهتره مرا دایی صدا کنی ، قیاسی کلید در دکان را از دست پری گرفت ، خم شد و قفل دکان را باز کرد و کرکره آنرا بالا برد ، پری گفت : زحمت کشیدی دایی قیاسی ، قیاسی گفت : پری به من بگو دایی حسن . پری تبسم کرد و گفت : چشم دایی حسن و به سمت ته دکان رفت تا چای دم کند ، دایی حسن هم مثل قدیما روی همان چهار پایه نشست و از پری سوال کرد و گفت : حال و احوال شازده چطوره ؟ پری گفت : دیشب از شدت دندان درد نخوابید و تا صبح بیدار مانده بود ، الان هم خوابیده و حتی برای خواندن نماز و خوردن صبحانه بیدار نشد .
دایی حسن رو به پری کرد و گفت : پری می خواهم رازی را برایت فاش کنم و نباید شازده از گشودن این راز ، مطلع شود ، رنگ چهره پری کمی پرید و تمام حواسش برای شنیدن ادامه ی حرفهای دایی حس ، ششدانگ شده بود . شازده از درون حیاط پری را صدا زد ، پری هم با صدای بلند گفت : بله ماما آمدم ، دایی حسن از جایش بلند شد و به پری گفت : باشد برای یک وقت دیگر ، دایی حسن خداحافظی کرد و از دکان شازده دور شد .

ناتمام