شازده را قطار زد – ۱۹

عبدالله سلامی :. ساعت یک بعدازظهر صدای بلند و ممتد بوق قطار بلند شده بود ، شازده و پری دور سفره نشسته بودند و خورش بامیه می خوردند ،شازده دست از خوردن غذا کشید و کمی مکث کرد و گفت : لابد خبری شده ، این بار صدای بوق قطار خیلی طول کشید . صدای […]

عبدالله سلامی :. ساعت یک بعدازظهر صدای بلند و ممتد بوق قطار بلند شده بود ، شازده و پری دور سفره نشسته بودند و خورش بامیه می خوردند ،شازده دست از خوردن غذا کشید و کمی مکث کرد و گفت : لابد خبری شده ، این بار صدای بوق قطار خیلی طول کشید . صدای سر و صدا و هیاهو از بیرون خانه شازده شنیده می شد ، شازده از جا پرید و با شتاب به سمت در خانه دوید ، پری هم با اضطراب بیشتر پشت سر شازده دوید ، شازده در را باز کرد و از یکی از بچه های محل پرسید و گفت : چه خبر شده ، بچه محل در حالی که می دوید ، با فریاد گفت : قطار ، علی روغنی را زیر کرده . شازده و پری با شتاب خود را به پشت خانه که محل گذر سچه و عبور قطار بود ، رساندند . جسد خونین و سه چهار تکه شده علی روغنی بین دو خط سچه زیر چرخ‌ واگن‌های وسطی قطار ، افتاده بود و در فاصله کمی آنطرف‌تر ، قطعات له شده دوچرخه و ظرف بزرگ که با آن روغن فروشی می کرد دیده می شد . و جمعیت انبوهی از اهالی دور و نزدیک محلات اهواز قدیم در دو سمت سچه و واگن‌های باری قطار نفتکش در محل حادثه جمع شده بودند ، زنان محله با صدای بلند گریه و ناله می کردند و عده ای از مردان آرام اشک می ریختند . و به طرف قطعات جسد علی روغنی سکه صدقات پرتاب می کردند ، ماشین شهربانی و یک وانت بار نعش کش به صحنه تماشای حادثه اضافه شده بودند ، علی روغنی مرد میان سال اهل یکی روستاهای حومه اهواز بود ، کار چندین ساله او جمع آوری روغنهای محلی از روستاهای حومه اهواز بود و هفته ای یکبار در کوچه پس کوچه های اهواز قدیم دوره گردی می کرد و روغن می فروخت .
مامور لباس شخصی شهربانی دستور داد و گفت : متفرق شوید قطار نباید بیشتر از این معطل شود ، نفت باید بموقع به محل تخلیه برسد ، راننده قطار داخل ماشین شهربانی نشسته بود و با دو دستش محکم روی سرش می کوبید و با گریه می گفت : از فاصله دور خیلی بوق زدم ، اما علی نتوانست بموقع چرخش را از فاصله دو خط سچه عبور دهد .
قطعات جسد علی روغنی جمع آوری شد و یکی دو گدا آمدند و سکه ها را از روی زمین جمع آوری کردند و اداره راه آهن راننده ای برای حرکت دادن قطار به محل اعزام کرده بود و مردم دسته ، دسته در حال متفرق شدند بودند ، قطار واگنهایش را کشید و محل حادثه را به سمت بندر معشور ، ترک کرد و شازده و پری با چشمانی اشک آلود به خانه باز گشتند .

….بعداز اولین باران پاییزی که به مدت دو روز و سه شب بارش آن طول کشیده بود ، محلات اهواز قدیم حسابی شکسته شده و هنوز آثار جاری شدن آب بارون در جویبارهای فاضلاب‌ روباز کوچه هایش ، دیده می شد . امروز که هوا صاف و کمی سرد و آفتابی شده بود . عده ای از زنان محله نزد شازده آمده بودند تا اول صبح برای جستجوی طلاجات و جواهرات پنهان شده زیر خاک باز مانده از بقایای سکونت نیاکان دیرینه اهواز قدیم که در بیابان شیب دار ضلع شرقی اهواز قدیم محله ی صخیریه واقع شده بود ، بروند ، اهالی اهواز قدیم از دیرباز نام این بیابان را ملاگط می گفتند و معمولا بعداز بارندگیهای شدید و طولانی مدت فقط زنان و بچه های نوجوان محلات اهواز قدیم برای جستجوی طلا و جواهرات به ملاگط می رفتند .شازده مثل گاهی اوقات دکان را به دست پری سپرد و برای جستجوی قطعات طلا و جواهرات با زنان محله راهی مَلگَط شده بود .
اول وقت آنطرف خیابان سرکوچه منتهی به باز اهواز قدیم باز جعفر ایستاده و چشمش را به تماشای پری ، دوخته بود ، پری پشت پیشخوان دکان ایستاده و به مشتریان می رسید . یک ماشین واکسل سواری خاکستری رنگ ساخت انگلستان آهسته در دکان شازده توقف کرد . مردی از آن پیاده شد و با قدم‌های آهسته به سمت دکان شازده آمد و به پری سلام کرد و گفت : دخترم من قیاسی هستم ، پری جواب سلامش را داد و گفت : بفرمایید آقا چیزی می خواستید ؟ حسن قیاسی از خدمت پلیس بازنشسته شده و کمی پا به سن گذاشته بود . از پری اجازه گرفت و روی همان چهارپایه سابق نشست و پرسید و گفت : ما شاء الله تو پری هستی دختر شازده ؟ پری گفت : بله . حسن قیاسی گفت : شازده کجاست ؟ لابد مثل سابق بعداز بارندگی رفته ملاگط ، پری کمی تبسم کرد و گفت : بله از کجا می دانستی ؟ حسن پاسبان گفت : دخترم من قبلاً کمی بالاتر از اینجا زندگی می کردم و پاسبان یک کلانتری که زمانی روبروی دکان شازده بود مأمور به خدمت بودم .
پری یک استکان چای جلوی حسن قیاسی گذاشت و پرسید ؟ الان منزل شما کجاست ؟ حسن قیاسی استکان چای را بالا گرفت و کمی از آنرا نوشید و گفت : دیگر اهواز زندگی نمی کنم و الان منزل ما شهرستان دیگریست . پری پرسید و گفت : مثل اینکه خیلی وقتها اهواز نیامدی ، حسن قیاسی گفت : بله ، موقعی که من اهواز را ترک کرده بودم تو فقط سه سال داشتی و از آن زمان این اولین باریست که گذرم به اهواز افتاده است . پری گفت : خوش آمدید .
حسن قیاسی از پری پرسید و گفت : چند کلاس سواد خواندی ؟ پری گفت : ششم ابتدایی را تمام کردم و دیگر مادرم نگذاشت به دبیرستان بروم . حسن قیاسی گفت : شازده زن عجیبی است لابد تصمیم گرفته تا تو به خانه بخت بفرستد تا هرچه زودتر ازدواج کنی ، پری گفت : نمی دونم شاید . حسن قیاسی از جایش بلند شد و به پری گفت : دخترم ممکنه شازده دیر کند من می روم به اهالی محل سری بزنم وقتی شازده آمد دوباره بر می گردم . حسن قیاسی از دکان شازده دور شد و پری بعداز رفتن او کرکره در دکان را پایین آورد و وارد خانه شد . آنطرف خیابان جعفر که از تماشای پری سیر نمی شد ، سر کوچه را ترک کرده و به خانه رفته بود

…. مدت زیادی از سر ظهر گذشته بود ، ، شازده با کفش های گلی از سمت راست خیابان به طرف خانه و دکانش می آمد و مقابلش از سمت چپ حسن قیاسی که اوقات انتظار خود را در دکان آرایشگاه محله گذرانده بود به طرف خانه شازده می آمد ، نقطه تلاقی شازده با حسن قیاسی درست دم دکان و در منزل شازده پیش آمد ، حسن قیاسی نزدیک شازده شد و ایستاد و گفت : شازده چرا اینقدر شکسته شدی ؟ شازده برای یک لحظه مکث کرد و چیزی نگفت ، بعد به حرف آمد و گفت : حسن تو هستی پسرم ؟ چرا بدون خداحافظی گذاشتی رفتی ؟ کجا رفته بودی ؟ چقدر عوض شدی ؟ تو را از قیافه نشناختم از صدایت شناختم ، بگو ببینم چرا در این سالهای که گذشت هیچ سراغی از ما نگرفتی بی وفا ؟ حسن قیاسی دستش را بطرف شازده دراز کرد و با او دست داد و گفت : قبول دارم ، بی وفایی کردم ، شازده کلید را در قفل در خانه چرخاند و جلو رفت و به حسن قیاسی گفت : بفرما ، بفرما حسن قیاسی پشت سر شازده وارد حیاط شد و گفت : شازده می دانی من اولین باره ، وارد خانه تو می شوم ، شازده گفت : خیلی خوش آمدی و حرفش را ادامه داد و گفت : درسته آن موقع تو مامور شهربانی بودی و من نمی خواستم مردم محله بدانند که شازده پاسبان شهربانی را به خانه اش راه می دهد . پری جلو آمد و سلام کرد و گفت : ماما آقای قیاسی از صبح دم در دکان منتظرت بود . شازده گفت : پری این قیاسی بود که سبب شد تا تو نصیبم شوی ، قیاسی گفت : این خواست خدا بود . شازده به پری گفت : دخترم برو از بازار ماهی بخر ، پری گفت : مادر من نهار خورشت بادمجون درست کردم الان هم بازار جمع کرده و علیه رفته ، قیاسی پرسید و گفت : عجب , علیه هنوز ماهی فروشی می کنه ؟ . شازده گفت : بله علیه زن زحمت کشی است زمانیکه در حین صید ماهی دینامیت دو کف دستان شوهرش هادی را قطع و او را خانه نشین کرد ، تمام کارها بر گردن علیه افتاد . قیاسی گفت : بله یادمه . شازده از حسن قیاسی پرسید و گفت : حسن ازدواج کردی ؟ یا اینکه هنوز عرب مانده ای ؟ قیاسی گفت : قسمت نشد می خواستم با بگم خانم ازدواج کنم اما فامیل هایم قبول نکردند . صدای رد شدن قطار به گوش آمد ، شازده به قیاسی گفت : دیروز قطار حسن روغنی را زیر کرد و او را تکه تکه کرد . قیاسی گفت : بله در محل شنیدم ، خدا رحمتش کند آدم صاف و ساده ای بود و از پاسبانها می ترسید .
پری سفره نهار را پهن کرد و خورشت بادمجان و برنج را روی سفره چید . قیاسی گفت : به ، به خیلی وقته خورش بادمجون نخورده بودم . پری و شازده همزمان گفتند : نوش جان . قیاسی لقمه غذا را بلعید و رو به شازده کرد و گفت : هنوز دنبال طلا و جواهرات هستی ؟ امروز در ملاگط چیزی پیدا کرده بودی ؟