شازده را قطار زد – ۱۸

عبدالله سلامی : نزدیک ظهر ، شازده و پری لباس های تر و تمیز همراه با حوله ، صابون ، لیف ، سپیدار ، داروی بهداشت (واجبی) و دو تا سه تا انار ، در بقچه گذاشتند و از خانه به سمت حمام عمومی شمس به راه افتادند ، در بین راه گپ می زدند […]

عبدالله سلامی : نزدیک ظهر ، شازده و پری لباس های تر و تمیز همراه با حوله ، صابون ، لیف ، سپیدار ، داروی بهداشت (واجبی) و دو تا سه تا انار ، در بقچه گذاشتند و از خانه به سمت حمام عمومی شمس به راه افتادند ، در بین راه گپ می زدند . پری در گذر ، گاه زیر چشمی نگاهش را به سمت پسران جوان که او را چشم چرانی می کردند می برد و تبسم می کرد ، شازده ، بازوی پری را نشگون گرفت و آهسته به او گفت : حیا کن دختر . پری خودش را کمی جمع و جور می کرد و گفت : باشه ماما .
شازده به پری گفت : دختر یادت باشه وقتی وارد حمام شدیم ، می خواهم مثل همیشه خوشرو باشی و کمی عشوه و ناز با زنان محله صحبت کنی ، وقتی جلوی آنها لخت میشی کمی به اندامهای بدنت ، حالت بده ، تا زنان محله تو را نشان کنند و بپسندند ، تو دیگه دم بخت هستی و باید همین روزها خواستگارت در خانه را بزند .زمانیکه من به سن تو بودم هفته ای دو الی سه خواستگار نزد خدا بیامرز خدیجه به یتیم خانه می آمدند و از من خواستگاری می کردند ، چون زیبا بودم و عشوه داشتم . پری به شازده گفت : چشم مادر هر چه توصیه کنی من انجام می دهم ، اما یادت باشه من و تو اینجا غریبه و زنان بی اصل و نسبی هستیم و نزد عربها اصل و نسب مهمه ، شازده دیگر حرفی نزد و اخمی به چهره اش داد .
در چند قدمی در حمام ، جعفر پسر بزرگ مرحوم حاج حبیب که زمانی از جمله همسران موقت شازده بود ، نزدیک شازده و پری رسید ، ایستاد و سلام کرد . شازده در نگاه اول او را نشناخت اما بعد خندید و گفت : جعفر مادر ، تویی ، ما شاء الله چقدر بزرگ و برای خودت مردی شدی ، جعفر با شازده هم صحبت شد ، اما نگاهش به سمت پری بود . پری هم از او رو می گرفت ، شازده به جعفر گفت : خدا پدرت را بیامرزد مرد شریفی بود ، شازده ادامه داد و گفت : خب مادر بگو ببینم حال مادرت چطوره ؟ شنیدم افتاده و لگنش شکسته ، جعفر گفت : بله ، خورد زمین و لگنش شکست ، الان هم کمی بهتر شده . شازده به جعفر گفت : سلام مرا به او برسون . جعفر گفت : سلامت باشی ، جعفر به پری نگاهی دوباره انداخت و خداحافظی کرد و از آنجا دور شد ، شازده و پری وارد حمام شدند ، شازده رو به پری کرد و با لبخند گفت : جعفر پسر خوبیه

************

…چشمان شازده کم سو و توانش دیگر مانند سابق نیست ، کمی چاق تر شده و پاهایش تحمل وزنش را نمی کرد . انجام اغلب کارهای خانه و دکان بر گورده پری افتاده بود ، صبح اول وقت یک روز شرجی و گرم ، شازده پری را صدا زد و گفت : دخترم ، خیلی وقته ماهی صبور نخوردیم برو بازار و از علیه سه دونه ماهی صبور بخر تا ، کباب کنیم . پری لباس بیرون به تن کرد و سبد خرید بازار را برداشت ، قبل از اینکه پری از خانه خارج شود ، شازده گفت : النگوهایت را بدست کن و گردن بندت را بر گردن و سینه ات بگذار ، کمی لبانت را سرخ و موهای سرت را خوب مرتب و شانه کن ، پری گفت : چشم ماما ، دیگه چکار کنم ؟
شازده گفت : پری دخترم می خواهم توی بازار چشم و سر همه ی زنان محله ، به سمت تو بچرخد . فهمیدی عزیزم .
پری خارج شد و محکم در بست ، شازده هم از جایش بلند شد و کلید قفل دکان که روی دیوار اتاق به میخی آویزان بود ، برداشت و از خانه خارج و پشت پیشخوان دکان نشست ، آنطرف خیابان چشمش به جعفر پسر حاج حبیب که در کنج کوچه منتهی به بازار عامری ایستاده بود ، افتاد ، کمی تبسم کرد و به خودش گفت : به گمانم جعفر خاطر خواه پری شده . هنگامیکه پری در بازگشت از بازار کوچه را طی می کرد زیر چشمی جعفر را پایید و جعفر حتی برای یک لحظه نتوانست چشمانش را از تماشای پری بر دارد ، از صبح منتظر ایستاده بود تا بلکه پری را ببیند ، شازده از پشت پیشخوان دکان این صحنه را با اشتیاق تماشا می کرد ، پری نزدیک دکان شد و به شازده گفت : ماما علیه سلام رسوند و ماهی صبور خوب و تازه برایم کشید . چشمان هیز جعفر از آن سمت خیابان پری را تا در منزل بدرقه کرده بودند . پری داخل خانه شد و جعفر از آنطرف خیابان به سمت دکان شازده آمد ، سلام کرد و کنار شازده نشست و گفت : صبح بخیر شازده خانم ، شازده گفت : مرحبا پسرم خوش آمدی ، کجا بودی آنهم اول صبح ؟ جعفر گفت : ولا آمده بودم داروخانه برای مادرم قرص بگیرم ولی نمی دانم چرا داروخانه هنوز باز نکرده ؟ شازده خندید و گفت : شیطون آمدی برای مادرت یا برای درمان درد خودت دوا بگیری ؟ جعفر خندید و گفت : شازده خانم بخدا آمده ام تا برای مادرم قرص بگیرم .شازده گفت : خیلی خوب شوخی کردم و یک فنجون چای ریخت و جلوی جعفر گذاشت و گفت : جعفر ، شازده زمانی زن موقت پدرت حاج حبیب خدا بیامرز بود ، وقتی پدرت زن اولش را از دست داد ، برای مدت سه سال بی زنی کشید و بعد برای مدت دو سال من همسر موقتش بودم ، پدرت حاج حبیب مرد شریف ، متدین و خوش اخلاقی بود . بعد به اصرار خواهرش با مادرت ازدواج کرد و امروز تو تنها پسر حاج حبیب هستی ، جعفر گفت : عجب ، از پدر یا مادرم نشنیده بودم که شازده زمانی زن موقت پدرم بود . شازده از جعفر پرسید و گفت : تو الان کسب و کارت چیه ؟ چکار می کنی ؟ جعفر گفت خدمات سربازی را تمام کردم و قرار است بجای پدرم در اداره راه آهن مشغول بکار شوم .

***********

…. هوا رو به خنکی می رفت و آثار تکه های ابر در آسمان اهواز قدیم ، نمایان شده بود . بچه های محله برای شروع دوره جدید درس و رفتن به مدرسه ، موهای سر خود را تراشیده بودند ، رفتگرهای محلات اهواز قدیم به پاک سازی و لایه رویی لجن ته جوی های فاضلاب ، مشغول بکار شده بودند ، یکی دو ماشین تخلیه چاههای مستراح بیشتر از هر وقت دیگر در کوچه های محلات اهواز قدیم تردد می کردند . عصر روز جمعه شازده و پری روی تخت که کف آن با سیم بافته شده بود و در گوشه سایه دار حیاط خانه قرار داشت ، نشسته و دان انار می خوردند و گرم صحبت شده بودند . ماده گربه دست آموز پری اطراف چهارپایه های تخت می چرخید تا پری او را بردارد و بغل بگیرد ونوازش دهد . بدنبال صحبتهایی که شازده با پری داشت شازده گفت : دخترم رفتن به دبیرستان دیگر برای دخترها مناسب نیست و مانع آن می شود تا زود یا بموقع سر بخت نروند و وقت ازدواجشان دیر می شود و دیگر شانس یاریشان نخواهد کرد و حتی علی ابن مهزیار مرادشان را نخواهد داد ، پری انار می خورد و فقط به حرفهای شازده گوش می داد . و گربه اش از روی زمین بالا پریده و در بغلش جا خوش کرده بود . وقتی شازده ساکت شد ، پری گفت : ماما چه عجله ای داری ، من هنوز سنی ندارم ، شازده گفت : دخترم من عجله ای ندارم ، اما ازدواج برای هر دختر بیشتر از هیفده سال ، دیر است و ترشیدگی می آورد . پری سوال کرد و گفت : ماما مگر کسی نزد تو از من خواستگاری کرده ؟ شازده گفت : تا الان کسی نیامده اما من جعفر را پسر خوبی دیدم و بنظرم چشمش تو را گرفته است . پری گربه را از بغلش به طرف زمین رها کرد و بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به طرف شیر آب حیاط رفت و به شستن دستهایش مشغول شد از پشت ، سرش را به طرف شازده چرخاند و به شازده گفت : ماما من برای نرفتن به دبیرستان با تو موافقم ، اما با ازدواج موافق نیستم . شازده از جایش بلند شد و ته مانده دو سه اناری که خورده بودند را جلوی سه چهار مرغی که در خانه داشت ، ریخت .
چهار کوچه آنطرف تر خانه شازده منزل پدر جعفر قرار داشت ، جعفر سر وقت خوردن دارو در کنار مادرش نشسته بود تا قرص و شربت را به موقع به مادرش بدهد ، مادر جعفر روی زمین دراز کشیده بود و پای سمت راستش از پایین تا انتهای لگن گچ گرفته شده بود . مادر جعفر به سخن آمد و رو به جعفر کرد و گفت : جعفر ، جعفر شانه مادرش را گرفت و پرسید و گفت : بله مادر ، چیزی خواستی ؟ مادر جعفر : آب دهنش را بلعید و گفت : جعفر من رو به مرگ هستم و فکر نمی کنم از این شکستگی لگن ، جان سالم بدر کنم . جعفر گفت : خدا نکنه مادر ، تو داری خوب میشی و فردا یا پس فردا دکتر گچ پایت را باز خواهد کرد ، مادر جعفر گفت : جعفر پسرم ، دختر داییت فریده ، دختر زیبا و خوش اخلاقیه و تنها دختر پدر و مادرشه ، جعفر نگذاشت کلام مادرش تمام بشه و به آخر برسه ، رو به مادرش کرد و به مادرش گفت : چشم مادر ، وقتی خوب شدی با هم صحبت خواهیم کرد ، باشه

ناتمام