شازده را قطار زد – ۱۷

عبدالله سلامی :.. درشکه چهار چرخ که بوسیله یک اسب نحیف ، کشیده می شد ، درشکه چی به اسبش گفت : آرام حیون ، عنان لگام اسب را کشید و درشکه را روبروی در دکان شازده قرار داد و توقف کرد ، درشکه چی قبل از آنکه از درشکه پیاده شود با صدای بلند […]

عبدالله سلامی :.. درشکه چهار چرخ که بوسیله یک اسب نحیف ، کشیده می شد ، درشکه چی به اسبش گفت : آرام حیون ، عنان لگام اسب را کشید و درشکه را روبروی در دکان شازده قرار داد و توقف کرد ، درشکه چی قبل از آنکه از درشکه پیاده شود با صدای بلند گفت : شازده ، کجایی ؟ جنس اقلامی که سفارش کرده بودی ، آوردم ، شازده ته دکان مشغول دم کردن چای عصرانه بود ، صدای درشکچی را شنید و گفت : مش اسمال اینجا هستم صبر کن آمدم ، مش اسمال از بالای درشکه پایین پرید و قسمتی از بار درشکه که سهم دکان شازده بود را حمل کرد و داخل دکان گذشت . شازده اجرت درشکچی را داد و به گفت : خدا خیرت بده مش اسمال . مش اسمال به شازده رو کرد و گفت : بیشترش کن شازده خانم ، بخدا مدتی است چهار نعل اسب درشکه سائیده شده ولی پول عوض کردن آنها را ندارم ، کاش این حیوان زبان بسته مانند بنی آدم زبان باز ، فقط دوپا داشت .
شازده خندید و اجرت درشکچی را چرب تر کرد .
آنطرف در چند قدیمی دکان شازده روی پیاده‌ رو توده ای از پسر بچه های قد و نیم قد که از درس و مشق مدرسه فارغ شده بودند ، فنگ بازی می کردند ، بچه های فنگ باز محله از جمله مشتریان همیشگی دکان شازده بودند ، کار و کاسبی شازده از فروش فنگ تا حالا بد نبوده است ، بچه های فنگ باز با هوشیاری مرتب به این طرف و آنطرف محل بازی نگاه می کردند تا مبادا در حال گذر ، چشم معلمان ، بخصوص ناظم های مدارسشان ، قرار بگیرند ، چون خیلی خوب می دانستند که جریمه آن کتک خوردن سیر با خط کش یا ترکه چوب ، خواهد بود .
اغلب اوقات بچه ها محله در حین فنگ بازی با یکدیگر دعوا می کردند و به جان هم می افتادند و کارشان با مداخله و دعوای مادرانشان کشانده می شد ، مادر عارف که دماغ پسرش در دعوا خونی شده بود دست پسرش را گرفت و نزد دکان شازده کشاند و با خشم رو به به شازده کرد و گفت : شازده تو را خدا به این بچه ها فنگ نفروش ، ببین چه بلایی سر بچه ام آورده اند . شازده در حالیکه طبق عادت آدامس بن می جوید به مادر عارف گفت :زهرا اگر بچه ها از من فنگ نخرند ، خبر، می روند از دکان مش موسی خرید می کنند . مادر عارف در حالیکه با یک دست ، دست پسرش را گرفته بود با دست دیگر چند سیلی محکم بر سر و صورت عارف چسباند و با فریاد به گفت : پدر سگ ، چند بار به تو گفتم فنگ بازی را کنار بگذار .

ناتمام