اولین شب زمستان

توفیق بنی جَمیل : با صداى معلم به خود آمدم: عمار بیآت انشاش رو بخونه. من هم خیلی زود دفترم را برداشتم، روبروی بقیه دانش آموزان قرار گرفتم و به خواندن مشغول شدم: بسم الله الرحمن الرحیم موضوع انشاء: اولین شب زمستان آن شب سرد بود. من به اتفاق دیگر پسر عموهایم که به میهمانی […]

توفیق بنی جَمیل : با صداى معلم به خود آمدم: عمار بیآت انشاش رو بخونه. من هم خیلی زود دفترم را برداشتم، روبروی بقیه دانش آموزان قرار گرفتم و به خواندن مشغول شدم:

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع انشاء: اولین شب زمستان

آن شب سرد بود. من به اتفاق دیگر پسر عموهایم که به میهمانی یمان آمده بودند به باشگاه رفته و دو سه ساعتی را به تمرین مشغول شدیم تا دیر وقت هم آن جا بودیم. وقتی از باشگاه بیرون آمدیم هوا از آن چیزی که بود سردتر شده و سوسو می کشید. آنقدر که از نفس هایمان بخار بیرون می زد. من و بقیه کابشن هایمان را بیشتر به خود فشار دادیم. کلاه هایمان را نیز بر سر گذاشتیم تا از شدت سرما بکاهیم و بعد به سمت خانه که زیاد هم نزدیک نبود و دو سه کیلومتری فاصله بود به راه افتادیم. بعد از طی چند صد متر و وقتی به اولین چهار راه که رسیدیم متوجه زنی شدم که به همراه پسر خردسالش روی پیاده رو نشسته، عبایش را روی خود و پسرش انداخته و منتظر کمک مردم بود. با دیدن این صحنه دیگر نتوانستم قدم بردارم. نمی دانم چگونه دستم به زیپ کابشنی که پدرم تازه برای من خریده بود رفت و آن را باز نمود از تنم در آورد و به آن ها داد. با این کار احساسی از خوشحالی سر تا پای وجودم را فرا گرفت و تا خانه هم احساس سرما نکردم. پدر و مادرم هم برای این کار تشویقم کردند و پدرم آن واقعه را به شکل داستان در آورد و نوشت. راستی، سرما هم نخوردم.

پایان