ژیان احمد، زیارت دانیال نبی و باقی قضایا!

شبیب عامریون : آقای احمد عامری دوست عزیز و همکلاس دوره ابتدایی و همبازی دوران کودکی من، در سال ۱۳۵۷ بعد از اتمام دوره سربازی، که در شهر لار استان فارس خدمت می کرد؛ ۱۲،۰۰۰ تومان پس انداز داشته؛ که با این پول یک دستگاه فلوکس سالنی خریداری کرد. و وسیله رفت و آمد ما […]

شبیب عامریون : آقای احمد عامری دوست عزیز و همکلاس دوره ابتدایی و همبازی دوران کودکی من، در سال ۱۳۵۷ بعد از اتمام دوره سربازی، که در شهر لار استان فارس خدمت می کرد؛ ۱۲،۰۰۰ تومان پس انداز داشته؛ که با این پول یک دستگاه فلوکس سالنی خریداری کرد. و وسیله رفت و آمد ما به شهر اهواز و جاهای دیگر بود. ولی دنده ۳ این خودرو چهاردنده ای، درگیر نمی شد و از دنده ۲ باید بپری دنده ۴، که امکان رانندگی برای مارا مشکلتر کرده بود.از دایی احمد مرحوم ناصر حمیدی نژاد کمک می گرفتیم و خواهش می کردیم تا همراه سفر ما باشد .که سن او نسبت به ما خیلی کمتر بوده و گواهینامه رانندگی نداشت.

من و احمد هر دو گواهینامه رانندگی داشتیم. ولی در رانندگی بسیار ناشی بودیم و هر موقع که می خواستیم به اهواز برویم از یک نفر خواهش می کردیم که برای ما رانندگی کند. این چه کاری بود که دو نفر……در سال ۱۳۶۳ احمد فلوکس را فروخت و ژیان را خرید، خودرویی مرتب و بدون اشکال و قابل اعتماد در سفر و رانندگی. ولی مشکل ژیان این است که دنده اش در فرمان است ، و سه دنده ای است .
رانندگی را با ژیان آموختیم و مهارت ما بیشتر شد. در حدی که می توانستیم به شهرستان ها هم سفر کنیم.

در دوم آذرماه ۱۳۶۲شمسی برابر با ۲۸صفر ۱۴۰۵ قمری که یک روز تعطیل بود. وبه مناسبت وفات حضرت رسول اکرم ،ص، و شهادت امام حسن مجتبی ،ع، است ؛اکثر مردم به آرامگاه ها و زیارت گاه ها سفر می رفتند .من و آقای احمد عامری قرار گذاشتیم که در این روز به شوش برویم . شب قبل همه چیز آماده شد . آب، غذا من و همسرم و فرزندم محمد سعید که یکساله بود؛ آقای عامری و همسرشان و همشیره اش و دخترش احلام صبح روز موعود سوار ژیان شدیم و عازم نبی دانیال شهر شوش شدیم.رانندگی را آقای عامری بعهده داشت. به شوش و نبی دانیال ساعت ۹:۳۰ رسیدیم . تعدادی از دوستان و همکاران فرهنگی و باهم با یک دستگاه اتوبوس قبل از ما رسیده بودند .

آقای لفته منصوری همراه آنان بود. محمدسعید را بغل کرد و به سمت دیگر رودخانه که عرض کمی داشت و پل کم عرضی روی آن نصب است؛ رفت . سعید از دور دستش را تکان می داد و چند عکس انداختند که در اختیار آقای منصوری هستند.بعداز زیارت و صرف ناهار و ادای نماز، حدود ساعت ۱۵ وسایل را جمع کردیم و حرکت کردیم .بی خبر از اتفاق ناگواری که در آینده نزدیک قرار است رخ دهد؛ به راه خود ادامه دادیم . بیخیال و حتی بودن لحظه ای شک و تردید با کمال آرامش به پیش می رفتیم.

احمد گفت : شبیب به هفت تپه برویم ، من خوشحال شدم و بدون درنگ قبول کردم.منزل عموی احمد مرحوم حاج شرهان که در کارخانه نیشکر هفت تپه مشغول بود؛در منازل سازمانی کارخانه مذکور ساکن بود.یک ساعت در منزل مرحوم حاج شرهان برای صرف چای و ….. توقف کردیم. نزدیک غروب خدا حافظی کردیم؛ در حالی که حادثه ای نه چندان خوش آیند، در انتظار ما بود.هوا تاریک شد و از جاده هفت تپه -شوشتر مسیر خود را انتخاب کردیم. هوا کاملا تاریک شده بود و درحال عبور از پل بودیم که آن حادثه رخ داد.روی پل، خط آهن قطار کار گذاشته اند . که وسط دو خط راه آهن چاله کنده شده بود ، و یک چرخ ژیان ضمن عبور از چاله آسیب دید و ژامبون چرخ کج شده و چرخ سمت راست به بدنه و کف چسبید. رینگ هم کج شده بود و امکان حرکت در این شب وجود نداشت . ژیان را با زحمت از پل عبور دادیم چون کامیون های حمل نیشکر در حال عبور بودند . وناگاه حادثه ای ناگوارتر رخ دهد. ژیان را از پل عبور دادیم و کنار جاده پارک کردیم.

من فکر کردم که فقط رینگ چرخ سمت راست آسیب دیده است ، چرخ زاپاس را جایگزین آن کردم، یک موتور سوار با نورچراغش کمک کرد.ولی بعد متوجه شدم که ژامبون یا محور اتصال چرخ بدنه کج شده است و امکان حرکت به هیچ وجهی میسر نبود.یک راه حل پیدا کردم؛ که اگر چکش داشتیم مشکل بطور موقت حل می شد و با سرعت کم حرکت کنیم.هیچ کامیونی توقف نکرد . که اگر به ما چکش میدادند؛ کمک بزرگی بود.احمد گفت نگه داشتن بچه ها در این تاریکی و کنار نیزار ساحل رودخانه بعلت وجود حیوانات وحشی از جمله گراز خطرناک است.

چرخ را باز کردم، و سنگ یا ریگی از کنار جاده آوردم و به کف ژیان زدم تا بالاتر آمد و چند بار تکرار کردم و چرخ را بستم، بچه ها سوار شدندو ساعت بعداز شام به شوشتر رسیدیم . در میدان اصلی شوشتر توقف کردیم. حلیم پزی داشت حلیم فردا را آماده می کرد. یک رشته نخ از حلیم فروش گرفتم و چرخ هارا با یک آچار ۱۲ مم تنظیم نمودم.در همین حال مینی بوسی از کنار ما عبور کرد، و رفت.احمد گفت : شبیب قاسم بود.(پسر عموی احمد)بعداز چند دقیقه قاسم برگشت، قاسم گفت ژیان را شناختم و برگشتم .از ماجرا با خبر شد.بچه هارا سوار مینی بوس کردیم و ما با حداکثر سرعت ۵۰ کیلومتر، ساعت ۱۰ شب به ندافیه رسیدیم.