بریده ای از رمان “من و یک راز” : من و بدبختی

توفیق بنی جمیل :با تو می خواهم از درد بگویم. از بدبختی هایی که دست ها و پاهایم را مثل غُل و زنجیر به همدیگر گره زده و قفل کرده اند. از نگون بختی هایی که صدای چرخش آن ها در زندگی گوش هایم را می آزارد و بیشتر به صدای وزوز مگس هایی می […]

توفیق بنی جمیل :با تو می خواهم از درد بگویم. از بدبختی هایی که دست ها و پاهایم را مثل غُل و زنجیر به همدیگر گره زده و قفل کرده اند. از نگون بختی هایی که صدای چرخش آن ها در زندگی گوش هایم را می آزارد و بیشتر به صدای وزوز مگس هایی می ماند که خون من را نشانه رفته اند.

ای زیباتر از ماه :روحم با بدبختی آنقدر عجین شده است که خوشبختی دیگر نه برای من رنگ و نه حتی معنا و مفهومی دارد و بدبختى را آنقدر به یاد دارم که احساس می کنم جزئی از زندگی من شده است و آن را دوست دارم. درست به همان اندازه که او نیز من را دوست دارد. قبلاًها از این که باید معشوق بدبختی می بودم از خودم بدم می آمد و یک جورهایی سعی می کردم از دست آن فرار کنم اما همین که فهمیدم اطرافم را نرده های بلند آهنین فرا گرفته اند و من را از آن رهایی نیست مثل لاک پشت در لاک خود خزیدم و تسلیم نام خودم که از این پس با آن شناخته می شوم شدم. نامی به نام فقر که من را در کام خود فرو برده بود.

ای دلربا :از آن وقت بود که تازه فهمیدم فقر و بدبختی چرا همیشه همراه هم نوشته می شوند. غافل از این که آن دو عاشق و معشوق همدیگر هستند. عشقی شوم که بر خانه ی من سایه افکنده و تا من را به زیر خاک نبرده، ول کن نبود. کم کم به خودم قبولاندم که این دو برای رسیدن به هم قربانی هم می کنند و فعلاً انتخاب قربانی آن ها من بودم. و چقدر اشتهای این دو بالا بود وقتی که دانستم خود، میلیون ها هم کیش و مذهب دارند که بر خانه های افرادی مثل من نیز سایه افکنده اند.

ای مهربان :تا آن جایی که به یاد دارم پدر و مادرم چه آرزوهایی که برای من نداشتند. می خواستند روزی من دکتر یا مهندس بشوم تا کشتی نجات خودم و آن ها به سوی سرزمین خوش بختی و آسوده زیستن ها باشم. اما دریغ از آن آرزوها. انگار قدرت بازوی بدبختی از زور آرزوهای ما بیشتر بود و انگار که نمی خواست از ما دور باشد کشتی ما را به عمد به گِل انداخته بود.

ای بهترین امید :به این جا که می رسم و بدون آن که بخواهم قلمم از حرکت باز می ایستد و برای چند ثانیه چیزی نمی نگارم. به احترام آه و ناله ی پدر پیرم و اشک های جگر سوز مادر و خواهران نگون بختم که تا الآن خانه نشینند. انگار ساعت روزگار ما مدت هاست حرکتی نمی کند و زمان ما را فراموش کرده است.

دوستِ دوست داشتنی من : عاشق یک زندگی آرام بودم و هستم. دوست داشتم برای تو گُلی در باغچه ی قلبم می کاشتم تا هر روز آن را بو کنم. آنقدر که سر زنده ام کند. اما نه! دور باشی بهتر است. چون می ترسم کِرم های رخنه کرده در باغچه ی دلم ریشه ی تو را بخورند و شادابی ات را بگیرند تا دیگر با گلبرگ هایت به رقص و آواز در نیایی.

ای عشق من :می دانم که نمی توانم در این دنیا به تو برسم و فقر و بدبختی، روز به روز من را مچاله و کمرم را خم تر می کنند. اما بدان در آن دنیا، دنیایی که خالی از فقر و بدبختی و کینه و نفرت و تبعیض است؛ بدون توجه به حوری های زیبا روی، منتظرت می مانم و با حوصله به ساختن خانه ای برای تو خواهم پرداخت که لایق تو باشد.

دوستدار تو

ادامه دارد…