بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی -۱
محمد کیانوش راد : فرجوانی به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود ، تاریخ هم شد رشته ؟! رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » . اگر فرجوانی و دیگر شهدا، می ماندند، نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروزمان بودند […]
محمد کیانوش راد : فرجوانی به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود ، تاریخ هم شد رشته ؟! رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » . اگر فرجوانی و دیگر شهدا، می ماندند، نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروزمان بودند ؟ آیا جزء بنگاه دارانِ برج سازِ میلیاردی و به دنبال سهمِ هزینه هایشان بودند یا میراث دار خوبی هایشان، نمی دانم. اماآنچه می گویم ، وصف ِجانِ شیفته ی آنانی است که در جزیره ی سرگردانی، قطعه ای از بهشت را ساختند . رفتند ، و یادشان دستمایه زمین و زمانه گشت . نامشان همواره ورد زبان ها ست
دم غروب است ، هیچگاه و در هیچ کجا ، نمی توان چنین رویایی یافت. بلم راندن در هور ، و گذر از آبراهای تو در توی پر رمز و رازش ، هر زمان ، رویایی فراموش نشدنی است .
خورشید دم دست است ، آن قدر بزرگ شده که می توان در آن شنا کرد . بچه ها با آن بازی می کنند . نزدیک هور العظیم ، باسم و سهیل بچه های ایرانی و عراقی شادمانه بازی می کنند ، از دنیا بی خبرند ، با حسی طبیعی وکودکانه و بی هیچ واسطه ای ، بازی ودوست داشتن را تجربه می کنند . نمی دانند در کجای زمین خانه کرده اند ، کجایند ؟ خطی نمی بینند، مرزی نمی بینند و نمی شناسند
نیزارهای سبز ، لرزش آرام موج آب ، درخشش آینه و آب و آفتاب ، وزش باد در نیزار ، شور وشیدایی ترانه و نوا در نی ، بلم ِشناور در شرجی و هُرم هور ، نرم نرمک می رود به پیش . هور مرداب نیست، حیات است و زندگی .گاومیش ها ، مغرور و باوقار ، آرام و بی صدا ، از خود رها ، در آب می روند . عدنان در بلم لم داده ، باد برتن خیس از عرق اش می خورد ، خنکی تن و خنایگری پرنده های مهاجر، خوابی سبک را بر چشمانش نشانده است . بلم آهسته و بی صدا ، در هور شناور است . عدنان عجله ای ندارد ،ماهی ها خودشان در تور می آیند . اینجا برای زندگی نیازی به جنگ با طبیعت نیست . طبیعت سهم ماهی ها را از هور داده است و اکنون باید سهم عدنان از ماهی ها را در تور عدنان بیندازد .
باسم و سهیل هیچ تفاوتی را نمی فهمند . بچه ها در آب هورالعظیم ماهی می گیرند ، ماهی بهانه است ، دنبال شادی اند . نمی دانند که بزودی پدرانشان و احتمالا کمی بعد آنها ، روبروی هم خواهند ایستاد . برای چه ؟ نمی دانند . از این به بعد ، با شک و تردید یکدیگر را باید بینند . مردان هور ،دسته جمعی ، و با دست خالی ، سدی خاکی بر رود کرخه می بندند ، آب را منحرف می کنند و در پایین دست آن ، رنجِ برنج کاشتن را با هم قسمت می کنند . خانه ها از نی و حصیر . برنج می دهند، گوشت می گیرند ، ماهی می دهند ، پارچه ای می گیرند . زندگی ساده و آسان می گذرد .بوی نانِ تازه ی از تنور ام سهیل فضا را به دامن کشانده ، اما باسم حالا دیگر نمی تواند ، دوان دوان به آنسوی خط برود. ، دیگر از بادمجان های تنوری ام سهیل خبری نیست ، دیگر در مضیف شیخ، دور هم جمع نمی شوند و از ماهی کباب شده ی بنّی ، شبوط و گاطانِ هور ، و چای پرازهیل و زعفران شیرین شده با شکر و قهوه تلخ عربی خبری نیست . دسته های پرندگان و مرغابی های مهاجر هور هم، از آسمان ِ هور قهر کرده اند .
. گاوها و گاومیش ها هم گویی دلخورند ، نمی رقصند ، هم مثل همیشه آواز سر نمی دهند ، گِسب نمی خورند . صدایشان بیشتر شبیه غُرزدن و فریاد شده است . صدای آنها در صدای انفجارو توپ و تانک ومسلسل گم می شود .همه چیز برای جشن و شادی آماده است. کف اتاق شان ، کاه نرم و تمیزی با دقت پهن شده بود ، بوریه های تمیز طلایی ، کف اتاق انداخته شده است ، نور افتاب رنگ طلایی بوریه ها را نمایان تر و درخشنده کرده است . یدّال ( کوزه ای بزرگ) را پشت در و در گوشه نهاده اند ، رختخواب پنبه ای با پارچه سفید ، را روی عِرزاله (محل رختخواب ها ) گذاشته اند . توری سبزی رویش است . بچه ها ، زن ها ، جوانان ، همه ، خوشحالند .
اسما دست هایش را حنا بسته ، سرمه به زیبایی ، بر چشمان نقش بسته ، موهایش را بافته وبوی خوش ریحه اش می آید . حلقه ای نقره ای که عدنان به او داده ، بر بینی اش زینت داده است ، عدنان دشداشه از نو پوشیده است ، بوی عطرش همه جا پیچیده و با رادیویی دوموج که دایی اش از کویت برایش آورده فخر می فروشد . تا اخر صدای رادیو را بلند کرده ، شاید نسیم ملایم هور صدای امکلثوم را به اسماء برساند .«الامل ، انت الامل
تحرمی منک ، لیه ، امید ، تو امیدی
مرا از خود ، محروم نکن ». اما ازدواج اسماء وعدنان هم دیگر ممکن نیست .جنگ آغاز شده است .زندگی زیبا ، آرام و آهسته ای که طبیعت هور العظیم ، سخاوتمندانه در اختیارشان نهاده است متلاطم شده است .عشق ، و جدایی ناخواسته ، جراحتی است که از هر زخم و جراحتی دردناک تر است . جراحتِ جنگ چیزی نیست .حالا اسما و عدنان و باسم و سهیل خیلی زود آن را می فهمند ، جنگ وجدایی ، مزر های لعنتی ، چه ها که نمی کند . اما چه کنند ؟ چه می توانند بکنند ؟ هیچ . جنگ همه چیزشان را نابود کرد .
باسم همراه مادر و خواهرش الوان ، سواربر پشتِ تنها وانتِ روستا بسوی اهواز می روند. جلیل، پدر باسم در ده می ماند . برای سربازانپاسگاه ژاندارمری نان و آذوقه ای که دم دستش هست می برد . می گوید سربازها غریب هستند ، هور را نمی شناسند، من کنارشان می مانم . سهیل هم به ان سوی مرز می رود . دلتنگی بچه ها با بزرگتر ها فرق دارد . دل های کوچک ، سنگینی دوری را کمتر تحمل می کنند . بچه ها به حقیقت نزدیک ترند و جنگ را نمی فهمند . حتی مردها و زن های دوسوی خط مرز هم نمی دانند چرا باید از امروز جدای از هم و رودر روی هم باشند . آنها از هیچ چیز خبر ندارند ، اما حالا همه چیزبرایشان فرق کرده است . هیچ کاری هم نمی توان کرد .باسم ، از دلتنگی و از دلهره ی شهرِ ناهمزبان نمی میرد ؟ باسم و دل مرگی او ، در کجای جنگ دیده خواهد شد ؟ از سرنوشت اسما و عدنان چه کسی خبری خواهد داشت ؟
عدنان سوار بربلم همچون فرمانده پیروز یک ناو در هور بلم می راند ، عدنان ماهی می گرفت ، از ماهی هور به خلف ، مرد نابینای ده ، کمک می کرد ، احساس غرور ورضایت و سرافرازی داشت . هر جمعه و هر عید ، دشداشه سفیدش را می پوشید، چفیه ی قرمز زیبایش را، چون تاجی بر سر می نهاد و شاهانه و قلندروار به اهل بیت و طایفه سر می زد . سینه اش را سپر می کرد و چون کوه سرافرازانه راه می رود . اما امروز چه کند ؟ اسماء را از دست رفته می بیند. از او که بگذرد، با مادرش چه کند ؟ اورا بهکه بسپارد ؟ عجب بلایی آمده ، باید به شهر برود. با مادر تنها و نابینایش به اهواز می رود .
مردم این سو و آن سوی خط مرزی چگونه اند ؟ آنها در شادی و غم با هم بودند . جان هایشان به هم پیوند می خورد . عمه ها ، خاله ها و عموها درهردوطرف با هم بودند . بچه ها در این سو و آن سوی مرز، بی آنکه خود خواهند بدنیا می آمدند . در بازی های بچه گانه ی در هور هوای هم را داشتند . حالا این مرز لعنتی جدایشان کرده بود . رو در رویشان کرده بود و به دشمنی می خواندشان ، و پریشان و آشفته حالشان کرده بود . دوستی خیانت و دشمنی خدمت شده بود .بهار خوزستان حال و هوای دیگری دارد . آسمان صاف همراه با نسیم خنک بهاری ، دشت پر چمن و سرسبز ، لاله های وحشی قرمز تمامِ دشت را پر کرده است . از دزفول با آمبولانس و از مسیر امام زاده بنجعفر عبور کردیم .
انبوهی از درختان کُنار ، صدای بی وقفه ی گنجشک های غزل خوان غوغایی به راه انداخته است . فصل جفت گیری و زاد و ولد گنجشک هاست . لابد گنجشک ها ، در گوش هم زمزمه زندگی و نوای ماندن را تجربه می کنند . آرام آرم جاده خلوت و خلوت تر می شود . صدای توپ و تانک ، ماشین های گِلی ، آدم ها ی خاکی ، آسمان پر از دود ، سوخته شدن تانک ها ، جای چرخ های تانک ها و ماشین های سنگین ، سراسر دشت را زخمی کرده است . دیگر صدایی از آواز گنجشک ها نیست ، همه چیز عوض شده است ، فصل مرگ و میراست . زمین پر زخم ، چهره ها خاکی و خسته و خونی . زمین و زمان ، آسمان و دشت ، عالم و آدم در اینجا عوض شده است .
راننده آمبولانس خسرو ، مردی جوان است . حدود بیست پنج سال دارد . اهل اصفهان است . می گوید کشاورزیم را رها کرده و آمده ام . ِوضعِ حمل همسرش بود که به جبهه آمده است . از همسرش خبری ندارد . آیا فرزنداو سالم به دنیا آمده یا نه ؟ نمی داند . اینجا، حمل ِاجساد مجروجان و کشته ها به بیمارستان یا سردخانه بر عهده اوست . آتش خمپاره ها چون باران می بارد . هر لحظه صدای مهیب انفجار، ترس وجودم را فراگرفته است . با هر انفجار ناخوآگاه سر را به پایین خم می کنم . خسرو که برادر می خوانمش ، ترسی در چهره اش نیست . سیگاری دود کرده و بیخیال افتادن ِخمپاره ها است . گفتم نگران نیستی ؟ گفت نگران چی ؟ می گویم کشته شدن ! می گوید نه ، مرگ که بیاید ، زندگی نیست و زندگی که نباشد نگرانی ودردی را هم نمی فهمی ، تنها فکرم میهمان نورسیده ام هست که نمی دانم آمده یا نه ؟ اما او هم خدایی دارد . زیر لب آواز می خواند ، از خواننده های قدیمی قبل از انقلاب ، ستار یا داریوش نمی دانم . فقط می خواند و سیگار دود می کند . در چهره ام نگرانی را می خواند . می گوید می ترسی ؟ تردید دارم اما می خواهم بگویم نه ! می گوید نترس .برای خدا آمده ایم ، چرا بترسیم . ساکت در خود فرو رفته ام . به سمت دشت عباس می رویم . اسم دشت عباس ، ، عجب اسمی ، رایج ترین قسم مردمان این سرزمین . عرب ها به «کف عباس » قسم یاد می کنند و پس از آن قسم بنام مادر می خورند . قسم به عباس و مادر یعنی همه چیز شان.
عبدالرئوف بلبلی ، فرمانده یکی از گروهان ها ، کنار اسماعیل فرجوانی ایستاده بود .
جدی و کم حرف و آرام و محجوب ، با عینک ِ ته استکانی ِقهوه ای رنگ کائوچویی . چقدر این عینک ، زیبا بر چهره اش نشسته است ، چقدر این جوان زیبا است . خدایا انسان است یا فرشته ؟ نمی توان در چهره اش نگریست . چهره اش را آفتاب سوخته است . آفتاب جنوب ، کارون ، نخل ، شقایق های پر شمارِ دشت عباس ، تپه ها وکوه های شنی میشداخ ، اولین بار است که می بینم ، تصویری یگانه برایم ساخته است .
خورشید ، خاک ، خرما ، گندم و بیابان جنوب را طلا باران کرده است . او را می ستایم . بهترین شعر هستی در نگاه اوست . خدایا چقدر اینها خوب اند . در برابر اینهمه خوبی آدم آب می شود. به حال خود تاسف می خوردم ، اینها کجا و ما کجاییم ؟
از فرجوانی پرسیدیم ، چرا در گردان ها و گروهان ها ، بچه های سپاهی کمتر هستند و بیشتر بچه ها بسیجی هستند ؟ به چادر تکیه داده بود. دستش در عملیات قبلی قطع شده بود . آستین ِخالی از دست را ، در جیبش نهاده بود . با شوخی و خنده گفت : چون شما بسیجی ها یکبار مصرف اید. با خنده ای ملیح ، زیباو سراسر مهربانی اش صمیمانه سخن می گفت . تنها فرق میان بسیجی ها و سپاهی ها ، لباس سبز و لباس خاکی بود . اگرچه به شوخی گفت ، کمی ناراحت شدیم ، اما نمی شد از فرجوانی ناراحت شد . فرجوانی بیراه هم نمی گفت ، این بسیجی ها بودند که با نهایت اخلاص به میدان های رزم می شتافتند . آنها که می آمدند و می دانستند که احتمالا بازگشتی نخواهد بود . بسیاری از آنان یکبار مصرف بودند .مردم با هر تیپ و شکلی در جبهه بودند . از آیین و مذهب و نماز و روزه و ریش و سبیل کسی نمی پرسند .
آدم های ناجور —به زعم ما — گاهی در جبهه دیده می شد . تعدادشان کم ولی دریا دلند و بی ریا . فضای آنجا ، آدم را جور دیگری می کند . انسان هایی چون فضیل ، ره صد ساله را یک شبه پیمودند .نسل امروزفضای جبهه ی دیروز را نمی شناسد . حق دارد . تحقیر شده اند ، یکطرفه شنیده اند و گفتارها را با کردارها ی امروز دوگانه یافته اند . در جنگ نیز ، جوانانی که در شهرها و نهادهای رسمی و حکومتی به هیچ انگاشته می شدند ، به میدان آمدند و میدان جنگ ، از آنان فرشتگانی بی آزارو فداکار ساخته است .همه چیز مهیای خوب شدن و خوب دیدن است .آمدند ، پرکشیدند و رفتند .
برخی آدم ها دیدنشان و حتا یادشان ، شفابخش است . آرامت می کند ، جان ات را جلا می دهند. عطرحضورشان مدهوش و بی قرارت می کند . ساعت ها می توان در باغ وجودشان لانه کرد و سرخوش بود . یاد ِ خوش آنها، با تو می ماند . و بقول شازده کوچولو : اهلی ات می کنند .جوان که باشی و هرکه و هر چه باشی ، باز هم بعدها وقتی در خود می نگری ، خود را بهتر از فردایت خواهی یافت . هرچه از عمرت می گذرد، روح چون جسم ، سخت وسخت تر خواهد شود . جوانی اوج خدا جویی است .
امروز که به خود می نگرم ، عمرم را برباد رفته و تلف شده ، و حال و روزم را ، بهتر از دیروز نمی بینم . دلخوشیِ به آدم ها ، هر روز کمتر شده است . شاید من عوض شده ام ، نمی دانم . اما حالِ خوش نمی یابم .تاریخ نگار نیستم . نقشی قابل توجهی هم در جنگ نداشته ام . بسیجی ساده ای که در هر فرصتی به جبهه رفته است . در فتح المبین ، خرمشهر، پیچ انگیزه ، بدر و مجنون ، با گردان های عمار ، کربلا و شهید چمران شرکت جستم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰