باسکول؛ سایه درخت بی عار – ۳

رنگ‌ و رو رفته و زوار دررفته شده است . گویی جذامی است ، برای دیدن او کسی ، لختی هم نمی ماند . تنها یادگار ایام گذشته اش قوطی نقره ای سیگار اشنو است . با ژستی اشرافی ، قوطی سیگارش را باز می کند . توتون را در برگ نازک می پیچاند و […]

رنگ‌ و رو رفته و زوار دررفته شده است . گویی جذامی است ، برای دیدن او کسی ، لختی هم نمی ماند . تنها یادگار ایام گذشته اش قوطی نقره ای سیگار اشنو است . با ژستی اشرافی ، قوطی سیگارش را باز می کند . توتون را در برگ نازک می پیچاند و به سختی آب دهانش بر کاغذ سیگار می چسباند . سیگاری روشن می کند . دمی راحتی و سبکی و شاید حس اندوه اش را با دیدن حلقه های دود به تصویر می کشد .

ترانه ی پوران را زیر لب و نصف و نیمه می خواند :
زندگی راستی چه زود می گذره
آدم از فردای خود بی خبره زن ، درحاشیه شهر زندگی می کرد ، کنار دکل های شرکت نفت ، پدرش مهاجر است . بی سواد و بدون حرفه وتخصصی خاص ، تنها برای بهتر شدن وضعش به خوزستان آمده است ، اما حالا از میان زباله ها ، با یافتن کفشی کهنه و فروش لوازم قراضه شاید نانی به دست آورد زندگی قراضه ای ، به سر آدم چه می آورد . زن را در ۹ سالگی به عقدِ مردی شصت و چند ساله دراورده است ، نه ، در قبال وجهی او را فروخته است . فقرو فراموش شدگی ، تقدیرِمحتوم چنین زنانی است . تقدیر دیروز و پریروز ، امروز و فردای این جمعیت فراموش شده و پنهان و ستم دیده است .
به کشیدن مواد مخدر مجبورش کردند و سپس به فروش مواد و ……

۱۵ سالگی به عشق دروغین پسر دایی از خانه فرار کرد . راهی خانه ای امن شد ، برای او جایی بهتر از زندگی زیر دکل ها ی برق فشار قوی و در زیر آتش و‌ آشغال بود . به خدمت پنهان مردان پُرپول و گاه مدیرانی در شهر درآورده شد . پس از دوسال رسما به فاحشه خانه ی باسکول برده شد. روالی که بسیاری از چنین دختران مظلومی ناچارا طی می کنند .

اکنون در سی و پنج سالگی ، هفتاد ساله می نماید . می گوید حالای من را نبین ، روزی ، روزگاری داشتم . بیچاره پیرزن .
خود را عرضه می کند ، به بهایی اندک تر از اندک ، چندش آور شده است ، جز التماس راهی برای جلب مشتری ندارد ، گاهی سیگاری و گاه سکه ای جلویش انداخته می شود .

خسرو به اولین خانه وارد شد . خانه ای با حیاط و اتاق های دور تا دور ، سقف حیاط اش را پوشیده کرده اند . چهره های درهم وپراضطراب و بیمارگونه دور تا دور حیاط سرپوشیده نشسته و ‌در نوبت اند ، شبیه صف انتظار بیماران در بیمارستان ، همه آرام ، مثل مرده ها ، هاج و واج همه در انتظار نشسته اند .

بوی تند وتیز و نفرت انگیز عرق خشکیده ی مردان از کار برگشته ، مردانی که هفته ای یکبار به حمام می رفتند . بوی ادکلن های تقلبی ِ دست فروشانِ کنار خیابان ، همراه با نور خیره کننده ی قرمز و زنان های عروسکی رنگ آمیزی شده و بوی سیگارهای پیاپی ، فضارا تهوع آور کرده است . هنوز نوار کاست همه گیر نشده است ، صفحه گرامافون صدای آغاسی را درفضا می دواند : وای از این دنیا – نه روشنی به شبم – نه خنده ای به لبم …دور از یارانم – بی هم زبانم ….

مردانی گیج و‌متوهش به صف نشسته اند ، با خنده هاو شوخی های ابلهانه ، شوخ و شنگ و بولهوسانه ؛ بیست ، تا چهل و شصت ساله هستند .

زنان یکی یکی آیند . جلوی چشمان گرسنه مشتریان رژه می روند . غم در چهره آنها ته نشین شده است . ماسکی از لبخند تصنعی بر جهره دارند و با مردان دست می دهند و دلبری می کنند . زنان پس ازنمایش خود ،با اشاره انگشت مشتریان را به خود می خوانند و به اتاق هایشان می برند و در انتظار بخت روزانه خویش می مانند .

زنی پشت میز ژتون می فروشد . دو مرد تنومند در کنار « خانم رییس » برای محافظت از زن ایستاده اند . عجیب است در اینجا ، نزاعی میان مردان در نمی گیرد ، مردان ، خسته تر و بی روح تر از آنند که با هم جر وبحث و جدل و و نزاعی داشته باشند . همه خود را اسیر و نیازمند می یابند و چون مریضان آرام می نمایند .

زنان با ژتون های پلاستیکی رنگارنگ شناخته می شوند . ژتون آبی رنگ عاطفه است . نوبتی ده تا پانزده تومان ، و بیست درصد حق رییس را پیشاپیش می دهند .

خسرو روی صندلی فلزی ارجی که جیر جیر می کند می نشیند ، کمی بعد بلند شد ، می خواهد برگردد ، اما زنی را دید ، ساده ، زیبا و خجالتی ایستاد . زن موهایش مشکی است و با روبانی زرد موهایش را بسته است ، پوشیده تر از دیگران است . لباسی با رنگ ارغوانی نزدیک به قرمز به تن دارد . .دوباره می نشیند ، آشوبی در دل دارد . چه کند ؟ رفتن یا ماندن ؟ درصفِ انتظار ودرحیاط متعفن سرپوشیده در انتظار می نشیند .

ژنونی آبی رنگ را خرید ، وارد شد ، پاهایش از ترس مواجهه با زن سست شده و به سختی قادر به حرکت است . حالا بوی تعفن سالن یادش رفته است .

‌عرق کرده ، اما از سرما تمام بدنش می لرزد . زن بی هیچ پوششی چون لاشه ای بی جان در گوشه ای از تخت افتاده است . ملحفه کنار تخت را درانگشتان می پیجاند . خستگی ، دلهره یا شرمی ذاتی او را درخود پیچانده است ؟ زن هیچ سخنی نمی گوید ، نه دعوتی و نه لبخندی . چهره ای غمگین و معصومانه دارد .

خسرو ، میانه ای با خدا و دین ندارد ، اما چیزی در زن می بیند که او را از نزدیک شدن به او منع می کرد . معصومیتی ِ محجوب و غمگین در زن است .
با خود گفت : اگر خدا هم نباشد ، هر کاری مجاز نیست . اما هر کار مجاز یا غیرمجازی را چه کسی تعیین می کند . معیار باید و نباید چیست ؟ پیش خود گفت ، معیار من ، ستم نکردن به دیگری است . همین .
این دین و آیین من است . هرگز «ستم مکن ،» . باقی همه حرف است . خسرو در این اندیشه است که اکنون چه کند ؟ ستم کردن یا نکردن او چه معنایی دارد ؟

دقیقه ای در کنار زن ماند. بهت زده است ، حالتی غریب در خود می یابد . بی هیچ اختیار و اراده ای ، حس می کند از زن خوشش آمده بود . ژتون را داد و بیرون رفت . کمی دورتر در سایه دیوار که حالا بیشتر شده بود ایستاد.
با خود فکر می کند .

زنِ ژتون آبی ، برای لختی استراحت به بیرون آمده ، سیگاری را روشن‌می کند
تک درختی قامت برافراشته است و سایه ای با خود دارد .
درخت بی عار است .

درختی با سایه ، ریشه و برگ سبزی . سایه و ریشه ، چه نعمتی است در برهوتِ زمین تفتیده خوزستان . درخت بی عار ، (نامی است که مردم اهواز بر این درخت گذاشته اند) .

پیش از انقلاب ، دولت برای تثبیت شن های روان و جلوگیری از فرسایش خاک و گسترش گرد و غبار ، در هجمی انبوه ، در اطراف شهر اهواز این درخت را کاشته بود .

درخت بی عار ، در سخت ترین شرایط آب و هوایی رشد می نمود . میوه ای نداشت ، گاو و کوسفندان برگ اش را نمی خوردند ، چوبش آتشی نمی افروخت ، اما سایه ای داشت که بر سر مردمان سوخته ی زیر آفتاب می انداخت .

زن به زیر سایه درخت بی عار آمده است .
سگی گرسنه و‌بی حال ، پیر و درمانده ، در کناری نشسته است . زن با او حرف می زند . سگ تشنه است ، زبانش له له کنان بیرون افتاده ، به او آب می دهد . با بغض و غصه ، برای سگ درد دل می کند .

— تو تنها محرم من هستی ، توپاکی و من در منجلاب . حرفهایم را می فهمی ؟ . سگ با چشمان زل زده وبا ترحم و مهربانی به زن می نگرد . گویی تنها دلخوشی سگ هم در این دنیا محبت این زن است .

— حس می کنم تو حرفهایم را می شنوی ، اگر می فهمی برای دلخوشی من هم که شده بیا و زیر این سایه و در کنار من بنشین . کوکی ، نامی که زن به یاد کودکی خود ، بر سگ نهاده است ، سگ می جهد و زیر سایه و کنار زن می نشیند .

زن با خود گفت : خدا را شکر . یکی حرفم را می شنود . من که نه پدر ، و نه مادرم را می شناسم و نه حتی سجلی دارم . در این دنیا، تنهایی چون من نیست . شاید خدا تو را همدم من کرده . بالاخره خدایی هم هست .

وقتی به خدا باور نداری ، وقتی انکارش می کنی ، وقتی همه بلایا و مصیبت های خود را ازاو می بینی ، او را مقصر می دانی و به او ناسزا می گویی ، وقتی فکر می کنی رهایت کرده است و تو را به دردسر انداخته است ، از او دور می شوی و او را مسبب همه بدبختی ها و نداشته هایت می بینی ، باز هم گاهی نسیم مهرش بر جانت می نشیند و نگاهت به جایی دوخته ی شود . باز هم او را می خوانی ، عاطفه در کنار کوکی او را می خواند .

با دمپایی درِ خانه آمده است ، به درخت بی عار آب می پاشد ، شیلینگ پاره پاره است . تحمل فشار آب را که با دست زن برای پرتاب آب با انگشتش گرفته شده است را ندارد، از سوراخ های شلینگ پلاستیکی آب فوران می کند . شیلنگ با بریده ای از تیوپ سیاهِ کارافتاده ی ماشین یا موتور وصله پینه شده است .
آب راهی برای رهایی به بیرون می جوید .

عاطفه آب را بر روی پایش روانه می کند . درخت و خاک ، تشنه جرعه ای آب ، بی صبرانه در انتظارند . برگ ها با نوازش آب ، تکانی می خورند، بیدار و به سوی آفتاب بال می گشایند . بوته ای کوتاه و نحیف از گُل ‌ِ سرخ کنار درخت بی عار بوی خوش می پراکند و زن با بوی خوش گُل دمی تازه می کند .

گرما کلافه اش کرده اما به صورتش آب نمی زند ، میخواهد ، اما نمی شود . باید به سر کارش برگردد . سایه می آید و می رود ، و عاطفه در لحظه ای سایه را می فهمد .

آب جهیده از درزهای کوچک شلینگ پاره ، چهره خسرو می پاشد و خنکای آن را خسرو می چشد، بوی خوش گُل سرخ و کاهگلِ آب خورده به هم آمیخته اند و زن به مردی که دقایقی قبل (خسرو ) دیده بود می گوید : پسر تو هنوز اینجایی ؟ چرا نرفته ای ؟ تو مال‌ِ اینجاها نیستی . برو‌
— نمی توانم .
، اما تو هم مال اینجا نیستی !
زن گفت : برودنبال کارت ، دیگر اینجا نبینمت
– اینجا جز ندامت و حسرت چیزی نیست ،
در اینجا تنها دلخوشی من نزدیک غروب است . وقتی نسیمی می آید و باد به آرامی برگی از درخت را می لرزاند . زیر سایه این درخت بی عار ، احساس خوشی به من دست می دهد .
تنها عشق من ، این سایه و نسیم و سگ است .
خسرو گفت :
پس چرا اینجایی ؟ تو کجا و اینجا کجا ؟
آرام و بی قرار ، اشک بر گونه ای عاطفه غلطید

– چه بگویم ؟ اینجا میان لاشه ها ، هیچ حس و لذتی جز نفرت ندارم . چه کنم ؟ نمی دانم . اگر بدانم، باز هم نمی توانم . این سرنوشت من است .