جنگ و کودکی من – قسمت دوم

دکتر سید کاظم قریشی: از مدرسه که بر می گشتیم، از روی پلِ روبروی نخلستان “ایبیر” رد می شدیم. پل از تنه دو نخل بلند ساخته شده بود که کنار هم روی شط نهاده بودند. ایبیر مؤذن روستا بود. صدای مسحور کننده و جذابی داشت. نذر کرده بود؛ اگر خدا به او پسر بدهد؛ مؤذن […]

دکتر سید کاظم قریشی: از مدرسه که بر می گشتیم، از روی پلِ روبروی نخلستان “ایبیر” رد می شدیم. پل از تنه دو نخل بلند ساخته شده بود که کنار هم روی شط نهاده بودند. ایبیر مؤذن روستا بود. صدای مسحور کننده و جذابی داشت. نذر کرده بود؛ اگر خدا به او پسر بدهد؛ مؤذن می شود. خدا باقر را به او داد.
من و مالک و اچثیّر؛ همیشه قبل از رسیدن به خانه؛ روی پل می نشستیم و منتظر می ماندیم تا به اذانش گوش دهیم.
باقر عاشق بود؛ قرار بود بعد از خدمت سربازی اش به خواستگاری سلوی دختر عمویش درچال برود.
این را مالک از مادرش شنیده بود.
باقر به پدرش قول داده بود او هم بعدها، مؤذن عبودی شود؛ اگر به عشقش برسد.
یادم نیست، آن روز چه روزی از هفته بود؛ فقط می دانم که شب قبلش بارانی بود؛ ظهر طبق عادت؛ ما سه نفر ؛ کیفْ زیرِ بغل؛ به طرف پل دویدیم. قبل از رسیدن مالک داد زد:
– خانه عمو ایبیر شلوغه؛ حتما خبریه
به پل رسیدیم ؛ صدای نوحه زنان به گوشمان رسید. بهت زده به مردان جمع شده گرداگرد مضیف درچال نزدیک شدیم. یکی با بغض میگفت :
– جنازه را فردا می دهند؛ روی پل محمره شهید شده.روزهای بعد هرگز به اذان ایبیر گوش ندادیم ؛ صدای اندوهبارش؛ دل سنگ را می شکست.

حلیم به تازگی در پتروشیمی عبادان استخدام شده بود؛ او دیپلم طبیعی داشت و از این لحاظ در فامیل سرآمد بود؛ زن بسیار زیبایی به نام نجوی داشت؛ و یک پسر چهار ماهه؛ پدر و مادر او در دهه سی از حویزه به عبادان مهاجرت کرده بودند؛ پدرش کارگر بازنشسته شرکت نفت بود؛ با آغاز جنگ؛ پدر؛ مادر و بقیه افراد خانواده به همراه چند نفر از همسایه ها را بوسیله یک داتسون نو سفید رنگ به فلاحیه آورد.

پدر حلیم مانند خیلی از مردم عبادان و محمره؛ عقیده داشت که جنگ بیشتر از چند روز طول نمی کشد و چون آشنایی در این شهر نداشتند؛ چادر اهدایی هلال احمر را کنار بساطی أم سلیمه، که چند سالی می شد آن را کنار ایستگاه قایق های مسافربری رودخانه عبودی راه انداخته بود؛ برپا کرده بودند.
چند روز بعد و علیرغم مخالفت پدر و مادرش؛ با همان داتسون صفرِ خود به عبادان برگشت تا تکلیف کارش را بداند و اولین قسط داتسون را بپردازد و همچنین آرشیو مجله زنِ روزِ همسرش را بیاورد.
حلیم هرگز بازنگشت؛ می گویند در روستای سلمانه؛ نزدیک شهر عبادان اسیر شده بود.
سالها بعد، نجوی که هنوز منتظر حلیم بود؛ داستان شوهرش را با سوز جانگدازی برای مادرم تعریف کرد.

او را بی بی بنّیّه صدا می زدیم؛ بعد از مرگ پدر و مادرش تنها زندگی میکرد؛ می گفت؛ تنها یک برادر داشت که هنگام جوانی بصورت کعیبر به کویت رفته بود و در صحرای زبیر گم شده بود. اشعار؛ داستان ها؛ حکایتها و چیستانهای زیادی را از بر، داشت یا شاید خودش آنها را می ساخت. هرگز ازدواج نکرده بود. در جوانی به پسر عمویش جواب رد داده بود و او هم بنّیّه را تهدید کرده بود که نه او را می گیرد و نه میگذارد که عروسی کند. و تهدیدش را عملی کرده بود.
او بچه ها را خیلی دوست داشت؛ عصر که میشد زنبیل پر از هیس خود را بر می داشت و می آمد زیر درخت تنومد بید لبِ شط می نشست ؛ من و چند نفر از دختر، پسرهای روستا دورِ او جمع می شدیم؛ هیس می خوردیم و به داستانهای او گوش می دادیم. داستانِ امتیف امتیفان او را هنوز به یاد دارم.
سه ماه بعد از آغاز جنگ، سه گلوله به روستای عبودی اصابت کرد، یکی از این گلوله ها در منزل بنّیِه فرود آمد. و ما را از هیس ها و داستان های او محروم کرد.

– همیشه کابوسهای آن روزها را می بینم؛ خواب می بینم چند سرباز، در خرابه های شهر دنبالم می کنند. ماشین ما در شوره زار گیر کرده بود و مادرم به عربی دعا می خواند

سهیلا؛ همچنان حرف می زد و عزیز؛ معلم مدرسه ما، گوش می داد.

– به دنبال آب، به اینسو و آن سو می دویدیم؛ مادرم به عربی داد میزد؛ این آب نیست، سرابه! آن شب، شام غریبان بود، بعد از دو روز؛ ذخیره آب و نانِ ما تمام شده بود. و ما بی اعتنا به حرف مادر، دنبال سراب می دویدیم‌.

نگاهم به بیرون از کلاس پرت شد؛ باران میزد؛ آب از تنه نخل چکه چکه میزد؛ گوئی اشک می ریخت.

– آن مدتی که در شهر بودیم با سیب زمینیهایی که مسجد محل می داد؛ شکممان را سیر می کردیم؛ وقتی به بازار فلاحیه رسیدیم، داد زدم : ماما! خیار! طماطه!

پدر سهیلا؛ با وجود محاصره شهر، به‌خاطر پست حساسی که در شرکت نفت داشت، حاضر نشد عبادان را ترک کند. ولی با وخامت اوضاع و رسیدن نیروهای مهاجم به ذوالفقاری، مجبور شد خانواده اش را از طرف شوره زار؛ راهی دریا کند تا به جای امنی برسند.؛ موشکها و منورها مهمان های ناخوانده آنها در آن برهوت بودند. تا اینکه با هاورکرافت ارتش به خور موسی می رسند و سپس به عبودی می آیند.
مدرسه ما، علیرغم ادامه جنگ، تعطیل نشده بود. امتحانات ثلث اول را تازه تمام کرده بودیم که سهیلا قدم به چادر عزیز گذاشت؛ دختری قد کشیده که فارسی را خوب حرف میزد و اصرار داشت تا کلاس سوم راهنمائی را بخواند.
و چون تنها مدرسه راهنمائی شهر در شعاع ۱۵ کیلومتریِ روستای ما قرار داشت؛ عزیز در مقابل عزم جزم سهیلا کوتاه آمد و بعد از هماهنگی با اداره؛ قبول کرد که به سهیلا کمک کند تا در امتحانات متفرقه شرکت کند و گهگاهی نیز به او درس بدهد.
سهیلا با معدل بالا، شاگرد ممتاز شد؛ بعد از امتحانات؛ خانواده او به شهرهای شمالی مهاجرت کرد.دیگر او را هرگز ندیدم

حاج یار الله، هنوز پایش را در فلاحیه نگذاشته بود که ماشینش را فروخت و با پول آن خانه ای خرید؛ بعضی ها کار او را نسنجیده دانستند و به او تشر زدند که جنگ طول نمی کشد، و فروختن ماشین و خریدن خانه؛ کار عجولانه ای بود.
ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود؛ بلکه بر عکس در تصمیم خودش قاطع بود و چند روز بعد چند پاجوش نخل بریم در وسط خانه کاشت و خود را مشغول مواظبت از آنها و کاشتن سبزیجات کرد. او هرگز فکر برگشت به محمره را نداشت.
یک روز به پدرم که از زمان کار با ایتالیایی ها در بندر، با اون آشنایی مختصری داشت؛ گفت:- از آن چهارشنبه لعنتی و پر کشیدن پسرم خلف؛ دیگر ماندن در آنجا را دوست ندارم؛ اگر جنگ هم نمی شد؛ باز هم می رفتم..

با شروع جنگ؛ و ورود سیل جنگزدگان به روستای عبودی، کار عبّاس بن ارسیّل رونق گرفت. او یک بلم موتوری داشت و در مسیر نهر عبودی مسافر جابجا میکرد؛ صبح علی الطلوع از منزلشان در نزدیکی (ایشان الحمر) بیرون می زد. مسافران و بار آنها را سوار بلم خود می کرد و آنها را به بازار فلاحیه می رساند؛ سپس همین مسیر را از فلاحیه تا نزدیکی هور بر می گشت. و کارش را تا غروب آفتاب ادامه می داد‌.
مادرش به مادرم می گفت:

“خیّه! جنگ هم نعمته؛ من فقط عباس رو دارم با شش تا خواهرش، تابستون که برسه؛ یه پولی میاد دستمون، برای عباس زن میگیرم و خونه مون رو درست می کنیم..

تابستان نرسیده؛ آبگیری سد جراحی شروع شد؛ نهر عبودی خشک شد؛ و وانتها جای بلمها را گرفتند.

سید کاظم قریشی- ۹ آبان ماه ۹۹