هنوز تو را فریاد میزنم – ۱۸

توفیق بنی جمیل: صبح فردا خوابم را برای جاسم تعریف کردم و گفتم که نگران خانواده ی حاج ناصر(پدر فخریه) هستم و اگر خبری در مورد آن ها دارد بگوید چون در زندان شنیده بودم که حاج ناصر با بار دادن ما از روستا و تصاحب املاکمان مخالفت کرده بود اما حرفش به گوش کسی […]

توفیق بنی جمیل: صبح فردا خوابم را برای جاسم تعریف کردم و گفتم که نگران خانواده ی حاج ناصر(پدر فخریه) هستم و اگر خبری در مورد آن ها دارد بگوید چون در زندان شنیده بودم که حاج ناصر با بار دادن ما از روستا و تصاحب املاکمان مخالفت کرده بود اما حرفش به گوش کسی بدهکار نبود. جاسم هم چنین تعریف کرد:

– بعد از مرگ حربی تهمت ها علیه فخریه بالا گرفت و از حاج ناصر خواستند برای این که خلاف این ثابت شود فخریه را به عقد هندال برادر حربی که در هنگام کشته شدنش همراهش بود در بیآورد. حاج ناصر هم در جا مخالفت کرد. چون هندال هم در شرارت دست کمی از حربی نداشت و تربیت یافته ی حربی به شمار می آمد.

حرف زور می گفت و از انجام آن ابائی نداشت. بعد از مرگ حربی هم دار و دسته ای دور خود جمع کرده و دایره ی شرارت خود را توسعه داده بود. به طوری که همه ی افراد روستا از درگیر شدن با او هراس داشتند و می ترسیدند همان بلایی بر سر آن ها بیاید که بر سر ما آمده بود. به همین خاطر سعی می کردند با او راه بیایند و عصبانی اش نکنند. این اواخر هم دست به خلاف شده بود. تریاک می کشید و مواد مخدر به این و آن می فروخت. مخالفت حاج ناصر جر و بحث را بین او و خانواده ی حربی بالا برد تا آن جا که هندال به عمویش حاج ناصر توهین کرد و گفت که تا موقعی که زنده است نمی گذارد فخریه ازدواج بکند و اگر هم روزی برسد عمو و غیر عمو جلودارش نخواهد بود و همه چیز را لت و پار خواهد کرد. این صحبت ها به حاج ناصر فشار آورد.

تا آن اندازه که پیرمرد بیچاره سکته کرد و گوشه ی خانه زمین گیر شد. از حمید پسر حاج ناصر هم کاری ساخته نبود و مجبور شد به سفارش حاج ناصر و بقیه ی بزرگان ساکت شود و دست به کاری نزند. چون به او گفته بودند که هندال چیزی برای از دست دادن ندارد و فعلا حرف، حرف خودش است و بهتر است دستش به خون او آلوده نشود و او را به زمان بسپارد تا شاید به دست قانون بیفتد و همه را از شر او خلاص نماید.جاسم به این جا که رسید ساکت شد. پیدا بود که نمی خواهد بقیه ی ماجرا را تعریف کند. اما من و با اصراری که در کلماتم آشکار بود گفتم:- فخریه چی؟

جاسم نگاه غمگینی به چشمانم کرد و گفت:- می خواهی بدانی؟

آب دهانم را به سختی بلعیدم و گفتم:- بله؛ همه ش رو بگو

جاسم سرش را پایین انداخت و ادامه داد:- البته من تمام این ها را از یکی از اهالی روستا که به شهر آمده بود شنیدم

از حرف های جاسم معلوم بود که حتما اتفاقی برای فخریه افتاده است. به همین خاطر تنم کمی به لرزه درآمد. با اصراری دوباره گفتم:- بگو جاسم.. همه چیز رو بگو

جاسم هم سرش را کمی بالا گرفت و گفت:- یک مدت بعد هم شنیدم فخریه در رودخانه غرق شده است!

با این حرف جاسم چشمانم را بستم و نفس هایم تند تند شدند. مرگ فخریه چنان بر تنم سنگینی کرد که انگار تازه خبر فوت پدرم را شنیده بودم. مرگش من را از درون فرو ریخت و تن نیمه افراشته ام را خمیده تر کرد. به یادش اشک ریختم و از درون سوختم. سوزشی که با آن احساس کردم نیمه ی قلب مانده از عزای پدرم که به یاد فخریه می زد نیز به عزا بنشیند و سیاهپوشش شود…

 

 

ادامه دارد…