جنگ و کودکی من – قسمت سوم

سید کاظم قریشی : مادر بزرگم قابله عبودی بود و در ریسندگی عبای مردانه(بشِتْ) نیز زبانزد اهل فلاحیه بود. چاشتگاه هر روز؛ دوک نخ و جاجیم خود را بر می داشت و به میعادگاه همیشگی خود؛ نزدیک شط می رفت؛ زیر سایه درخت بریم می نشست و شروع به ریسندگی می کرد؛ به قدری در […]

سید کاظم قریشی : مادر بزرگم قابله عبودی بود و در ریسندگی عبای مردانه(بشِتْ) نیز زبانزد اهل فلاحیه بود. چاشتگاه هر روز؛ دوک نخ و جاجیم خود را بر می داشت و به میعادگاه همیشگی خود؛ نزدیک شط می رفت؛ زیر سایه درخت بریم می نشست و شروع به ریسندگی می کرد؛ به قدری در کار خود دقت و مهارت داشت که نخهایش هیچ پرزی نداشته اند؛ صبح یکی از روزهای آبان ۵۹ و یا شاید آذرماه؛ سوریه زن عیسی الغضبان؛با چهره ای اشک آلود نزد اوآمد

– مادر ؛ به دادم برس ؛ نمی توانم در غربت زندگی کنم
سوریه؛ او را مادر صدا می زد؛ چون او را به دنیا آورده بود.
– چه شده دخترم ؛ با شوهرت دعوا کردی،
– می خواهد از اینجا برود و ما را اسیر غربت کند؛ می گوید” جنگ که به اینجا برسد؛ همه ما می میریم”.
– همه ما از جنگ می ترسیم اما مگر می شود زندگیمان را ترک کنیم و سرگردان غربت شویم.
لحظاتی بعد، سوریه خواست به خانه اش برگردد ولی مادر بزرگم نگذاشت؛
– بگذار شوهرت از سرِ زمین بیاید تا او را از این فکر منصرف کنم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای چند انفجار مهیبِ موشک و خمپاره؛ ترس و وحشت را میهمان روستا کرد ؛ مردم سراسیمه از خانه های خود به سوی نخلستانها فرار کردند. خانه عیسی الغضبان با اصابت یک خمپاره ویران شده بود .مادر بزرگم در حالیکه سوریه را در بغل خود پناه داده بود ؛ با ترسی بغض آلود خدا را شکر می کرد که نگذاشته بود ؛ سوریه به خانه برگردد‌.

 

با داد و هوار حاج سلمان و نه نه گفتنش؛ عزیز؛ معلم ما از کلاس چادری مدرسه بیرون جهید تا ببیند چه اتفاقی افتاده است؛

با شروع جنگ؛ بیشتر مردم نگران و گوش بزنگ هر حرکتی بودند، همه ما دانش آموزان، به دنبال او از چادر بیرون زدیم. حاج سلمان از اهالی قصبه النصار بود و به همراه چند خانواده دیگر به مدرسه آجری ما پناه برده، انتظار پایان جنگ را می‌کشیدند.

وقتی معلممان را دید به طرف او آمد و گفت: – آقای معلم ؛ این درست است که من برای مال سیاه دنیا ؛ قسم دروغ بخورم!. – چریان چیه حاجی؟

– برادر زاده ام سوادی؛ از من می خواهد قسم دروغ بخورم.

– چرا ؟

سوادی که تا این لحظه گوشه ای کز کرده بود و لام تا کام چیزی نمی گفت؛ دهان باز کرد و با بغض گفت: – آقای معلم! تمام دار و ندارمان را جا گذاشتیم و آمدیم؛ گاومیش هایمان را در هور رها کردیم. دیروز ۲۰ یا ۲۵ گاومیش را در دار اخویّن دیدم. به طویله زایر کاظم پناه برده بودند. زایر کاظم را قانع کردم که گاومیش ها متعلق به حاج سلمان هستند.

او گفت که حاج سلمان بیاید؛ قسم بخورد و گاومیش ها را بردارد. حاج سلمان داد زد:

– و تو می خواهی من معصیت کنم و مال مردم را با قسم دروغ بردارم

– آخر سر زایر کاظم از گاومیش ها خسته می شود و آنها را در هور رها می کند؛ آنها کاه و سبوس می خواهند؛ علف می خواهند؛ ما هم گاومیش هایمان را از دست دادیم.

– خفه شو..

* معلم ما را به چادر برگرداند و بر تخته سیاه نوشت: نابود باد جنگ سید کاظم قریشی- ۱۶ مهرماه ۹۹