دست من خسته شد از بس که نوشتم
شهرام گراوندی : هر چه هست اسمش زندگی نیست. شب با حجمی از خبرهای تلخ و اندوهبار و ترسناک خوابیدن، و روز منتظر دریافت کوله باری از خبرهای رعب آور و ترسناک و تلخ، بیدار شدن؛ و هیچ امیدی به پایان این چرخهی تکراری نداشتن…هر چه هست اسمش زندگی نیست. از منازعه و جدال و […]
شهرام گراوندی : هر چه هست اسمش زندگی نیست. شب با حجمی از خبرهای تلخ و اندوهبار و ترسناک خوابیدن، و روز منتظر دریافت کوله باری از خبرهای رعب آور و ترسناک و تلخ، بیدار شدن؛ و هیچ امیدی به پایان این چرخهی تکراری نداشتن…هر چه هست اسمش زندگی نیست.
از منازعه و جدال و کشاکش و مال من و مال تو و این رو ببر، این رو نبر ، و طلاق و جنگ و دادگاه و توهین و تهدید و اندوه مخفی و علنی بچهها و از خود گذشتنها و طلاق و دربدری و فروش خانه و هزار بدبختی و بیماری و کوفت و زهرِ مار، جان سالم به در میبری؛ عمل جراحی و آسیب و آسیب و آسیب و آسیب و آسیب.
بعد مرگ این عزیز و آن رفیق، کرونا و همهی تبعاتش، زیستن در خبر، و با خبر ( اهل بخیه میفهمند یعنی چه فقط! )، و بالاخره یک جایی دیگر قلب نمیکشد. مغز نمیکشد. رگها و عصبها نمیکشند. یک صبحی که در آینه نگاه میکنی، میبینی آنقدر زیر چشمها و سراسر چهرهات پف کرده که انگار یک عوضی دیگر در آینه نشسته و دارد به تو مینگرد.
نمیدانی از چه تاریخی وزن و کالبد ۶۸ کیلوییات را با این آدم میانسال ۴۷ سالهی باموهای جوگندمی ۸۸ کیلویی تاخت زدی! این شکم از کی پیدایش شده و چرا سنگین راه میروی! گویا باردار هزار غم و بدبختی و فلاکت و ادبار خودت و پدرت و جدت و پدرجد و هفت پشتِ بدبختتر از خودت هستی.و درست همینجاست!
هم به انگشتهای دست راستت که مثل پنجهی کلاغ مردهای خشک شده، حق میدهی؛ هم حق میدهی که گردنت خم نشود و این چند صباح باقیمانده را هم گیریم با این آلات و مسخرهبازیها بلند نگه داری. هم به یاد رفیقت بیفتی که دست راستش را در سانحهای از دست داده بود و وقتی به تو میگفت شهرام! من با دست راست مینوشتم!! پنجاه سال با دست راست!! میفهمی؟! با دست راست!!! و مجبور شدم با چپ شروع کنم به نوشتن!!! ؛ این یعنی چه! با همهی وجودت این را میفهمی.سعی میکنی چشمهای پف کردهی عوضیات که مال خودت را نیست، ببندی و بخوابی.
تمام تنت عرق کرده و کولر لکنته خنکت نمیکند. یاد شمال میافتی. یاد نفرینها، عقوبتها، بیگانگیها، نامردیها و نامردمیها، یاد باران میافتی. و صولت سرما و نسیم سردی که هر چه میپوشیدی باز هم سردت بود، و یاد شقایقها و لالههای باژگون بختیاری، که دست آخر کار خودش را کرد و دوباره تو را آورد به قول پدرم به جهنمستان خوزستان.دستم خسته است. دست چپم مال این حرفها نیست.
پسر کوچکم دارد اذیتم میکند. لعنتی خوابش نمیبرد. دارد کتاب دیگری از رولد دال را میخواند.به من میگوید بابا میدونستی رولد دال از چه رنگی خوشش میآمد؟! میگویم کافی است بگویی بنفش تا خودت و هر چه کتاب از رولد دال داری را همین ساعت ۴ صبح از خانه پرت کنم بیرون!
میخندد و میگوید نه، زرد. رنگ زرد را دوست داشت.
بعد میگوید میدانی از چه بویی خوشش میآمد؟ میگویم نه.
میگوید بوی کباب!
چه تفاهمی! احتمالن یک رگ بختیاری داشته این رولد دال.
میگویم بخت مردههایت بخواب. تو را به شیر خشکهایی که بهت دادم و خوردی، بخواب.
آرزو دارم روزبه بخوابد. دلم پُر است. دوست دارم برای خودم، برای پدرم، برای رفیقم که خانه اش را در یک هفته دوبار دزد زده و لپ تاپ و هاردهای فیلم و ترانه اش، و آلبومهای زندگی تباه شده اش، کولرش و آب گرمکنَش که هنوز حتا قسط اولش را نداده، برای برادرم، برای خواهر عزادارم، برای مادرم، برای وطنم، برای همه گریه کنم.یاد رفیقم میافتم که میگفت شهرام، من در خواب، هنوز با دست راستم مینویسم!میگویم اشهدان لا اله الا الله…
۲۴ شهریور ِ تباهِ ۹۹
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰