مـی دویـد…

دکتر فاضل خمیسی: از کوچه گذشت ، همه جا آشغال بود بوی تند زباله و نفس هایش مثل یک ازدواج صیغه ای با صدای پارس سگی که مثل امپراطور بر تل زباله ها ایستاده وحکمرانی میکرد طوری قاطی شده بود که دوره ی شیوع طاعون را بیادش آورد ، یاد حرف پدرش افتاد: «مرده های […]

دکتر فاضل خمیسی: از کوچه گذشت ، همه جا آشغال بود بوی تند زباله و نفس هایش مثل یک ازدواج صیغه ای با صدای پارس سگی که مثل امپراطور بر تل زباله ها ایستاده وحکمرانی میکرد طوری قاطی شده بود که دوره ی شیوع طاعون را بیادش آورد ، یاد حرف پدرش افتاد: «مرده های طاعون زده را با اسباب و اثاث هایشان میسوزاندیم»، نفس هایش دیگر بوی سوختگی میداد .

مردم با هیجان داد میزدند :آی دزد ، آی دزد ! ، زنی از زیر عبایش یک پلاستیک سیاه رنگ که حدود دو کیلو پیاز در آن بود را نشان مردم داد : « بخدا ندارم»!

نمیتوانست عاقبت دزد را ببیند ، او کارش دویدن و نگاه بود .

این خدای زن ِپیاز دزد کجاست ؟

حس کرد شش هایش از دویدن خسته نیستند، سیاهند!!!