على اعتاب بوابه الحبّ

توفیق بنی جمیل :أقنعت رئیس المستشفى بعد جهد کبیر کی یسمح لی بالذهاب الى البیت بعد ان قضیت أیاماً فی المشفی لکی أطمئن علی أمی و أبی العجوزان اللذان أکدت علیهما أن لا یغادرا البیت بهذه الظروف العصیبه. لا أعلم إن کنتم تستوعبوننی أم لا، لکنی کنت متعباً جداً بعد قضاء هذه الأیام. کان فراشی […]

توفیق بنی جمیل :أقنعت رئیس المستشفى بعد جهد کبیر کی یسمح لی بالذهاب الى البیت بعد ان قضیت أیاماً فی المشفی لکی أطمئن علی أمی و أبی العجوزان اللذان أکدت علیهما أن لا یغادرا البیت بهذه الظروف العصیبه. لا أعلم إن کنتم تستوعبوننی أم لا، لکنی کنت متعباً جداً بعد قضاء هذه الأیام. کان فراشی عباره عن کرسی أو سطح الأرض! ولا ابالغ إن قلت أننا کنا نری أنفسنا علی شفا حفره من الموت. لأن مرض الکورونا الخفی کان کجلاد یحصد أرواح مرضانا واحداً تلو الأخر فی مرأى و مسمع منا و لکن لیس فی الید حیله.

کنت منشغلاً بتبدیل ملابسی فی غرفه تبدیل الملابس، فجاءه ابلغونا أن الوضعیه أصبحت حمراء و متأزمه. یبدو أن الکورونا کان کالذئب الذی هجم علی القطیع حیث أنه قد وجد طریقه لشخص فی حفل زفاف أحدهم حتی أطاح بعدد لایستهان به بعد أیام. لا أعلم کیف ارتدیت الملابس المخصصه بالکورونا مره أخری وکأننی بلا وعی و وقفت أنتظر مع زملائی سیارات الإسعاف التی ذهبت لتأتی بالمرضی. ربما تذکرت نفسی عند سماع کلمه الزفاف لأننی کنت قد عقدت العزم منذ فتره و تقدمت بشکل رسمی للبنت التی کنت أحبها. لکن لیتنی لم أستعجل فبعد أیام تعرض لی راکبَی دراجه و ضربونی ضرباً مبرحاً حتی فقدت الوعی. عرفت بعدها أنهم ابناء عمها الذین تقدم احدهم لخطبتها قبلی، رفضتنی البنت وقطعت علاقتها بی خوفاً من تعرض أهلها لی و أن یوقعوا بی مکروهاً لا تحمد عقباه.

کانت صفارات الإسعاف تحبس الأنفاس وکأنها ایقظتنی و قطعت حبل افکاری و جائت السیارات الواحده تلو الاخرى، الأولی والثانیه والثالثه…. و ها هی الرابعه، لکن ما هذا؟ یاللهول، انها البنت التی أحببتها یبدو أنها أصیبت بالمرض فهرعت نحوها و لم تعرفنی لاننی کنت ارتدی الزی الخاص بهذا الوباء، نظرت بذهول عن یمینی ویساری و رأیت راکبَی الدراجه أیضاً الذین أبرحونی ضرباً وکان أحدهم معها ویبدو أنه قد تزوجها لکنه لم یعرفنی.

نقلنا المرضی بمساعده الممرضین للقسم الخاص بمرض الکورونا. کنت محدقاً بها. مع أنه لم تمر فتره طویله علی تعارفنا إلا أنی کنت متعوداً علیها بشکل تام. عیون کبیره سوداء و وجه دائری جمیل و بشره فاتحه و غمازات تظهر عند ضحکتها علی خدودها البارزه، کل هذا کان یغمرنی بالشوق خاصه عندما کانت تستهل کلامها بأبیات من قصیده “بعید عنک حیاتی عذاب” و تفتح قلبها و تحکی عن نفسها وعنا وعن مستقبلنا. لم أتحمل عدم إظهار نفسی لها، فرحت بشده عندما رأتنی وکأنها قد تعافت کلیاً. أجریت کل مقدمات العلاج بیدی. حتی أنی کنت أضع لها أغنیتها المفضله کی أرفع معنویاتها. لکن یا للاسف أنا و الحب لم نستطع إنقاذها من المرض و فی النهایه ودعتها لمثواها الأخیر بعیون دامعه. مع أنی لم أستطع لبس السواد حزناً علیها لکننی کنت متوشحاً به من الداخل. لقد خیّم الحزن علیّ لدرجه جعلنی أخسر نفسی شیئاً فشیئاً و هذا ما حصل فی النهایه. دخل علیّ رئیس المشفی قال لی بنبره فیها الکثیر من الاسى والحزن : حضره الطبیب،  للأسف إن نتیجه تحلیل مرض الکورونا بدمک اصبحت مؤکده…

النهایه

***************************************************

 

کمی تا دروازه های عشق

توفیق بنی جَمیل:با هزار زحمت رییس بیمارستان را قانع کردم که بعد از چندین روز ماندن در بیمارستان سری به خانه بزنم و در این شرایط سخت به دیدار پدر و مادر پیرم که به آن ها تاکید کرده بودم در خانه بمانند بروم. نمی دانم آیا احساس من را درک می کنید یا نه؟ اما واقعیت در این چند روز کلی خسته شده بودم. رختخواب من یا صندلی بود یا کف زمین! اگر هم بگویم خودم یا خودمان را تا چند قدمی مرگ می دیدیم به شما دروغ نگفته ام. چرا که کرونای ناپیدا همچون جلادی نفس های بیمارانمان را یکی بعد از دیگری می گرفت بدون آن که از دست ما کاری ساخته باشد.

در رختکن مشغول تعویض لباس هایم بودم که به یکدفعه خبر دادند وضعیت دوباره قرمز و بحرانی شده است. گویا کرونا همچون گرگی که به گله بزند از طریق یک نفر به یک مراسم عروسی رخنه کرده و چند روز بعد تعداد زیادی را زمین گیر کرده بود. نمی دانم چگونه لباس های مخصوص حفاظتی خودم را دوباره و بی اختیار بالا کشیدم و در کنار سایر همکارانم منتظر آمبولانس هایی شدم که رفته بودند بیمار بیآورند. شاید هم بیشتر شنیدن نام عروسی بود که من را به یاد خودم می انداخت. چون من هم مدتی بود آستین ها را بالا زده و دست بکار آن شده بودم و از دختری که دوست داشتم رسماً خواستگاری کرده بودم. اما کاش بی گدار به آب نمی زدم. چون یک روز دو موتور سوار سرم ریختند و چنان کتکم زدند که از حال رفتم. بعداً فهمیدم خواستگار اول دختر و پسر عموی اش بود. دختر هم برای این که بیشتر از این اتفاق خاصی برای من نیفتد و فک و فامیلش ناکارم نکنند در آخر به من جواب ” نه ” داد و به قول معروف برای همیشه کاتم کرد.

صدای آژیر آمبولانس ها نفس های همه را در سینه محبوس کرد و من را نیز به خود آورد. آمبولانس اول، دوم، سوم.. خدای من در آمبولانس چهارم چه می دیدم؟ همان دختر بود. گویا او هم کرونا گرفته بود. بی درنگ به سویش شتافتم و بدون آن که من را شناخته باشد در کنارش قرار گرفتم. بی اختیار چپ و راستم را هم نیم نگاهی انداختم. دو موتور سواری که من را به باد کتک گرفته بودند نیز در بین آن ها بودند. یک نفر از آن ها همراهش بود که به نظر می رسید الآن همسرش شده بود. او نیز بدون آن که من را بشناسد گذاشت کاملا به دختر نزدیک شوم. با کمک چند بهیار و پرستار، بیماران را به سمت بخش خصوصی کرونا منتقل کردیم. من هم همراه دختر بودم اما کلمه ای به زبان نمی آوردم. فقط به چهره ی زیبای او خیره شده بودم‌. با این که مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذشت ولی کلی به او عادت کرده بودم. چشمان درشت و مشکی و صورتی گرد و زیبا با پوستی روشن و چال هایی که در هنگام لبخند روی گونه های برآمده اش بوجود می آمد من را به وجد می آورد و اوج آن وقتی بود که با چند بیت از قصیده ی” بعید عنک حیاتی عذاب”(۱) سفره ی دل می گشود و از خودش و آینده ی ما می گفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خودم را به او نشان ندهم. همین که ماسک را از جلوی صورتم پایین کشیدم از دیدن من چنان سر مست و خوشحال شد که گویی اصلا بیمار نبود. با دستان خودم همه ی کارهای مقدماتی معالجه را روی او انجام دادم. حتی گاهی وقت ها برای او ترانه ای که دوست داشت را می گذاشتم تا کمی روحیه بگیرد اما حیف که دستان من و عشق و تقدیر نتوانست او را از کرونا نجات دهد و در آخر هم او را با چشمانی گریان به سمت خانه ی ابدی اش بدرقه کردم. با این که نمی توانستم لباس سیاه عزا بر تن کنم اما از درون کاملا سیاه پوش شده بودم. حزن و اندوه چنان بر من چیره شده بود که کاملا از خود بی خود شده و دروغ نگویم داشتم خودم را می باختم و در آخر همین طور هم شد. چون چند روز بعد رییس بیمارستان به من گفت:- آقای دکتر، متاسفانه تست کرونای شما مثبت از آب در آمده…

 

 

(۱) دوری تو برای من بسی دشوار است

پایان