گفتم براتعلی، کرونا چه می شود؟ گفت :بوی بهار می رسد

محمد شریفی : در این زمستان سرد که یخ و کرونا مثل تگرگ و برف از آسمان این کهنه دیار می بارد. علی القاعده میل به شوخ طبعی و طنز باید در من مرده باشد، اما بگمانم طنز گشودن لبخند بر لبان هموطنان در روزهای سخت و پر اضطراب است.امروز جمعه ۱۶اسفند ۹۸ به کوه […]

محمد شریفی : در این زمستان سرد که یخ و کرونا مثل تگرگ و برف از آسمان این کهنه دیار می بارد. علی القاعده میل به شوخ طبعی و طنز باید در من مرده باشد، اما بگمانم طنز گشودن لبخند بر لبان هموطنان در روزهای سخت و پر اضطراب است.امروز جمعه ۱۶اسفند ۹۸ به کوه زدم،در طی مسیر خیل عظیم شکوفه های بادام رادر جنگل های شرق زاگرس دیدم که چه زیبا و هنرمندانه درختان خشکیده ی دیروز را به صد جامه ی رنگین مزین و ملبس ساختند، با همه ی سستی و رخوت، لنگ لنگان خودم را به دامنه ی کوه چلا رساندم .و با مقداری سرسختی بیشتر و زنده کردن شور جوانی گردنه های سخت و نفس گیر را پشت سر گذاشتم و آنسوترکنار یک وارگه متروک نشستم و نفسی دوباره تازه کردم ، عقربه های ساعت ۵ و۱۱ دقیقه بامداد را نشان می داد.

مرغ حق آخرین ناله های زارش را به آخر رساند و نسیم دل آویزو صبح همراه با سوز سرماشدت گرفت. قهقهه ی کبک ها فضای لایتنهای جنگل های بلوط را به شور و خروش در آوردند، تیغ آفتاب آرام آرام سر در آورد ، و شکوفه های بادام رادیدم که عطر دل انگیزشان را سخاوتمندانه به نسیم سحری هدیه می دادند تا فضای جنگل با شمیم آن بوی خوش معطر گردد.با دیدن این صحنه ها به بهار ایمان دوباره آوردم ، ناامیدی ها و منفی بافی ها را که در اعماق وجودم ریشه دوانیده بودند، یکی یکی بیرون کشیدم ،نمیدانم چه شد که در آن حال و هوا به یاد علیشاه افتادم که در سفر ییلاق و قشلاق با ایل سردیار به مدت ۴۵ روز در این وارگه به اتفاق ایل اطراق بهاری میکردند،چرخی زدم و خانه علیشاه را پیدا کردم، سقف خانه آوار، دیوارها در هم شکسته و بر طاق ها تار عنکبوت تنیده شده بود. درست سی و یک سال میشود که علیشاه در گور سرد همان حوالی آرمیده است وشیر ی سنگی با یال و کوپال بر مزار آن شیرمرد از یاد رفته کشیک قراولی می دهد. صدای براتعلی و بزهایش در آن لحظات سخت و نفس گیر که در گذشته های دور غور می کردم، حال و هوایم را عوض کرد. نای نی از حلقوم براتعلی مرا تا کوچه پسکوچه های نشابور و شوشتر و مالمیر می برد .آواز دلنشین براتعلی و نوای نی بیداد می کرد،و قتی این شعر زیبای طاهر عریان را با غم دل زمزمه می کرد:

عزیزون داغ از غم درد جدایی    به چشمونم نمانده روشنایی

دیگه طاقت نیاوردم ، براتعلی را صدا زدم ، من را شناخت ، در حضرها و سفرهای میدانی بارها و بارها برایم نی میزد و آواز میخواند.گله را از بالای کوه به طرف وارگه به حرکت در آورد. از دیدنم خوشحال شد، دست هایش را مشت کرد، که قید دست دادن و روبوسی کردنش را بزنم تا آداب بهداشت کرونایی را رعایت کرده باشد. رفت ودر یک چشم بهم زدن آتشی روشن کرد، دست هایش را با آب مشک شست و بالای آتش گرفت تا عملیات استریل کاملا انجام شده باشد. بساط چای را با وسواس تمام علم کردو سفره قلمکارش را پهن کرد. نانها را روی آتش گرم کرد وبعد از اطمینان از کشته شدن ویروس های احتمالی نان ها را روی سفره گذاشت . مقداری عسل وحشی که از لای کوه و کمر برداشت کرده بود داخل کاسه ریخت و چند گردو پوست کاغذی از لای خورجینش درآورد و کنار کاسه ی عسل گذاشت .دو متر آنطرف تر همین بساط را برای خودش چید تا احتمال سرایت کرونا را به صفر برساند، راستش را بخواهید از آنهمه رعایت نکات بهداشتی از جانب براتعلی دچار نوعی تعجب همراه با حسودی شدم. با اشتهای تمام صبحانه را صرف نمودیم و یک استکان چای لب سوز که با عسل شیرنش کرده بودم ، سر کشیدم ، نفسم تازه شد، و براتعلی پیچ رادیواش را باز کرد که صبح جمعه با رادیو را با هم گوش بدهیم.آمار کامل مبتلایان کرونا را از چین و ماچین تا ایران و ایتالیا داشت.بهش گفتم امار را ول کن الان وقتشه که “برزگرون”را زمزمه کنی. انگارمنتظر حرف من بود سریع نی هفت بندش را در آورد و تصنیف “کوگ نازنین” را به یاد آ بهمن علادین و با نیت محو کامل بلای کرونا و رسیدن بهاری که ۱۳ روز دیگر سر می رسد،اینگونه زمزمه کرد:

۱ – کوگ نازنینم بیو برس به دادم          آخه خوت خه دونی دی مو تاو ندارم

۲ – کوگ نازنینم بیو ز نو دووارته      سی دل برشتته م، هم درار صداته

۳ – کوگ نازنینم بیو ز نو بخون سیم      در بده منه مال بنگ قه قهاته

ترجمه:

۱- کبک نازنینم بیا برس به دادم   آخه خودت خوب میدونی که من توان و طاقت دیگه ندارم

۲ – کبک نازنینم بیا دوباره، برای دل سوخته‌ ی من هم که شده آواز زیبایت را سر بده

۳ – کبک نازنینم بیا دوباره آوازت را سربده تا همه ی مردم با شنیدن آواز زیبایت به ذوق بیایند.

براتعلی گفت : هیچ روزی در تمام عمرم به زیبایی امروز در هفت بند ندمیده بودم ، یه حس غریبی بهم میگه به همین زودی ها از کرونا خلاص میشیم . من هم یک ان شاءالله گفتم.براتعلی می گفت: در همین وارگه که روزگاری شکوهی شاهانه داشت ، ۳۵ اسب و مادیان اصیل شیهه می کشیدند، ۱۱۶ خانوار ایلیاتی با صدها گله و رمه اسکان داشتند، کدخدای مال علیشاه بود. نازنین مردی که در همه امور تجربه داشت، شلوار دبیتش همیشه ی خدا از تمیزی برق می زد، پیراهن سفید ، کت سیاه و جوقای لویسی که روی شانه هایش می انداخت با قامت بلندش تطابق کامل داشت. صورتش قرمز قرمز بود، ته ریشی کوتاهی داشت که صورتش را جذاب تر نشون می داد. علیشاه نسبت به بهداشت خیلی حساس بود ، در سفرها و مهمانی ها از چای و قند گرفته تا نان و دیگر مخلفات را در خورجینی قرار می داد و به زین اسب می بست. او سی و یک سال است که عمرش را به شما داد اما دستورهای بهداشتی اش همچنان در میان طایفه اش جاری است.

گفتم سی و پنج سال پیش در دومین روز بهار، عروسی قاسم پسر علیشاه در همین وارگه برگزار شده بود، پدر من و خیلی از سران طوایف از شهر و دیگر آبادی ها به عنوان مهمان ویژه دعوت بودند ، من اونموقع ده سال داشتم و حشمت الله ۶ سال، ما هم پدر را همراهی کردیم ، یک مقدار مسافت را با پیکاپ شورلیت و گردنه ها را با اسب و قاطرهایی که قبلا علیشاه تدارک آنها را دیده بود ، خودمان را به وارگه رسانیدیم ، تشمال چراغ هوف به کرنا کرد و چندین سوار همراه علیشاه به پیشوازمان آمدند… بیش از سی دیگ در حال جوشیدن و ده ها بره و بزه سلاخی شده و بر ملارها آویزان بودند ،بیش از ۱۵ زن در پنج گروه سه نفری در حال پختن نان تیری بودند، من و حشمت الله نشستیم به تماشای جوانان سرمست چوب باز که استاد رقص چوب بودند و تشمال چراغ بی وقفه کرنا می کشید و غلامرضا بر طبل می کوبید، مسابقه ی سوارکاری و هنرنمایی علی مراد که اسب را تاخت می داد و با همان سرعت ملق می زد از روی زین خودش را به شکم اسب می کشانید ، و با دست هایش حرکات نمایشی انجام می داد،صحنه ی سوارکاران و تاختن اسب ها برای من و حشمت الله تازگی داشت ، گاهی از ترس همدیگه را بغل می کردیم …. موقع برگشتن علیشا به من و حشمت الله قول داد که دوتا بره برایمان سوغاتی بیاره. پیرمرد سه روز نگذشته بود که دوتا بره ی چهل روزه سفید خوشگل برای من و حشمت الله فرستاد…ما به بره ها خیلی وابسته شده بودیم و همیشه سخاوت و بخشش آن پیرمرد ایلیاتی را به یاد می آوریم.براتعلی از خاطره ی من ، خصوصا با جزئیاتی که گفتم به فکر فرو رفته بود، هیچی نمیگفت و من هم چیزی نپرسیدم ، وقت رفتن بود و باید هر دونفرمان می رفتیم ، گفتم براتعلی کرونا چه میشه ، گفت: بوی بهار میرسد…