کوت عبدالله از شکاره تا عمیره! + تصاویر

جمعی از فعالان فرهنگی در اقدامی نادر و تحسین برانگیز ،از تعدادی خبرنگاران و عکسانِ فعال ، متعهد و جوانِ اهوازی برای بازدید از کوت عبدالله و آشنایی با این منطقه دعوت بعمل آورد. امید است مجددا برنامه هایی ازین دست در راستای شناخت ظرفیت ها، آشنایی با مسائل اجتماعی و ایجاد پیوند و احساس […]

جمعی از فعالان فرهنگی در اقدامی نادر و تحسین برانگیز ،از تعدادی خبرنگاران و عکسانِ فعال ، متعهد و جوانِ اهوازی برای بازدید از کوت عبدالله و آشنایی با این منطقه دعوت بعمل آورد. امید است مجددا برنامه هایی ازین دست در راستای شناخت ظرفیت ها، آشنایی با مسائل اجتماعی و ایجاد پیوند و احساس مسوولیت در راستای برون رفت از وضعیت موجود و حرکت به وضع مطلوب توسط این اداره و دیگر موسسات فرهنگی متعهد، شاهد باشیم. بنده هم به لطف یکی از دوستان در این بازدید دعوت شدم و سعی کردم مشاهداتم را در قالب تجربه زیسته در چند ساعت بنویسم و تا حد امکان هم از شناسایی مسائل اجتماعی که این مناطق با آنها دست به گریبان بود کوتاهی نکنم. ماجرای زیر روایت چند ساعت زندگی با ساکنان کوت عبدالله – شکاره، گاومیش آباد،عمیره و غزاویه- است.

حرکتمان راس ساعت هفت صبح با شرجی و گرمای خرما پزان شروع شد. دوستان برنامه را به گونه ای تنظیم کرده بودند که گرما کسی را اذیت نکند ولی در این فصل و در این روزهای اهواز، گریزی از آن نبود. طوری خودمان را با گرما وفق داده بودیم که گویی گرمایی نبود و آنچه که مارا نسبت به گرما بی تفاوت کرده بود، ماجراها و واقعیت های شهری بود که حکایت از فراموشی میداد. حکایت هایی که گویی از متن به حاشیه رانده شده اند و هر چه بیشتر تلاش می کنند، نیرویی آن ها را به عقب دفع میکند. نفوذ این نیرو را براحتی میشد لمس کرد، چرا که اشیا ، حیوانات و انسانها را هم شامل می شد. ماجرای این سفر ماجرای فراموش شدگانی است که جنگ برای زنده ماندن را انتخاب کردند یا انتخاب شدند!

ایستگاه اول: شکاره

ایستگاه اول که من نام آن را نقطه وصل میگذارم، از مسجدی گمشده در میان نخلستانی که مشرف به کارون بود، و جاده آسفالتی میانشان حایل بود، شروع شد. مسجدی که تک مناره آن زیبایی فضا را دو چندان کرده بود، گویی که او هم نخلی است که در دلش داغ دارد که داشت ولی همیشه یک صدا را فریاد میزد که به قول مولوی : آنچه البته به جایی نرسد، فریاد است. بلاخره وارد مسجد شدیم، آنچه که اول از همه چشمم را به خودش مشغول کرد سقفی بود که اگر اشتباه نکنم، با سعف پوشیده شده بود و بیش از همه اصیل بودنش را به بهترین شکل ممکن به رخ میکشید هر چند که به تازگی آن را زده بودند. به یکی از ستون های مسجد تکیه دادم و همه فکرم را به حرف های سید مصطفی متمرکز کردم. میگفت قرار نبود من راجع به بنا صحبت کنم. صراحتش برایم جالب بود ولی به نظرم اشتباه خوبی در انتخاب سید مصطفی صورت گرفته بود. مستقیم به سراغ اصل مطلب رفت و ساکنان اصلی آنجا را نام برد. به اعتقاد سید مصطفی سه طایفه اصلی در ابتدا از ساکنان اصلی شکاره و سازندگان این مسجد به حساب می آیند. هنوز حرفش تمام نشده بود که شخصی به گمانم کلید دار مسجد فاطمه زهرا فعلی، میان حرفش پرید و نام یک طایفه را بعنوان یکی دیگر از ساکنین] به آن سه ساکن اصلی اضافه کرد ولی سید با همان صراحت لهجه اش گفت: “آن ها بعد آمدند، زمین ها را گرفتند و ساکن شدند!” درباره مناره اش و اینکه ممکن است فانوس دریایی هم بوده باشد توضیحاتی داد و از کنار آن رد شد، چرا که کارون در گذشته محل تردد کشتی ها بود، ولی الان… بگذریم. بعد از اتمام صحبت های مصطفی به سمت ماشین ها برای ادامه مسیرمان دعوت شدیم. با اینکه دلم ماندن در آنجا را ترجیح میداد ولی دیدن واقعیات در ادامه مسیر، دلیل قانع کننده ای برای رفتن بود.آن بنا و نخلستان را ترک کردیم ولی آنچه بیش از همه، این بنا را جذاب و متمایز کرده بود، سعف هایی بود که سقف را در آغوش گرفته بود، گویی که میخواست بگوید سرت را بالا بگیر ولی کسی گلوی آن را می فرشد. با همه محدودیت ها مسجد را ترک گفتیم و راه گاومیش آباد را در پیش گرفتیم…

ایستگاه دوم: گاومیش آباد

اسمش گویای همه چیز است. محله ای که بیشتر به چشم تهدید به آن دیده شده تا فرصت. در امتداد رودخانه کارون به محله ای رسیدیم که شغلشان اسم منطقه را انتخاب کرده بود، البته اگر بتوان نامش را شغل گذاشت… در طول مسیر دکه های (نه معنای مکانی مسقف) فراوانی به چشم میخورد. یکی از دکه ها را زنی اداره میکرد که در کنار سیگار به فروش بنزین هم مشغول بود، به خاطر وضعیت معیشتشان، اجبارا به اشتغال خانم ها در بیرون از خانه هم اعتقاد پیدا کرده بودند!!! در حالی که کودکان، نوجوانان و جوانان هریک دسته هایی از گاومیش را به سیاق هر روز راهی رودخانه میکردند. از این رو برای دیدن و فهمیدن بیشتر وارد یکی از خیابان ها شدیم.

برای صرف صبحانه به خانه مردی خوش قلب رفتیم و آن هم به رسم مهمانوازی و حبیب خدا بودن مهمان ، با اهلا و سهلا های مکرر ما را به مضیفش راهنمایی کرد. شرجی و گرما همچنان ما را تعقیب میکرد ولی مضیف حجی شنان برای لحظاتی دست به سرش کرد. قبل از آوردن صبحانه فرصت مناسبی برای صحبت با حجی بود. میگفت سال ۳۷ زمانی که پدرم هنوز ازدواج نکرده بود، توسط حکومت پهلوی، از نادری در نزدیکی رودخانه کارون به این منطقه فرستاده شدیم و همان زمان هم گاومیش داشتیم و به این شغل مشغول بودیم. میگفت سال ۴۲ من در همین محله کنونی به دنیا آمدم و من هم مشغول همین شغل شدم. از سه گروه گاومیش دار نام برد : اولی که خودشان بودند و به این منطقه منتقل شدند. دومی، گروهی واقع در ساحل غربی کارون که امروزه بیمارستان رازی در آنجا واقع است بودند، که باز هم منتقل شدند ولی اینبار به خفاجیه. و اما سومی که از همه دردناک تراست در منطقه پاستوریزه است.آنها به جایی منتقل نشدند.

به گفته حجی، آنها به خلاف کشانده شدند که شغل شان تا به الان همین شد و این یعنی فاجعه! حرفایی میزد که درباره هرکدامش میشد یک کتاب نوشت، اما درباره گاومیش هایش که صحبت میکرد خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد. از اسم گذاری بر روی آنها گفت. عیده ، لاله نام دوتا از گاومیش هایش بود . یکی از دوستان حاضر از نوع اسم گذاری پرسید و بلافاصله حجی جواب داد : “والا نوع خاصی نداره، همونجور که روی پسرام اسم گذاشتم روی اینا هم اسم میذارم” . پیوند قوی میان خودش و شغلش احساس میکرد ، چرا که شغل و گاومیش هایش همه زندگی اش بود. گرم شنیدن صحبت های حجی بودیم که بوی نان تنوری فضای اتاق را تسخیر کرد . پسرانش سفره را پهن کردند و با نان و تخم مرغ و شیر گاومیش از ما پذیرایی کردند و یکی از بهترین صبحانه های عمرم را در کنار حجی خوش قلبمان خوردم.

از همه چیز آنجا نجابت می بارید و دقیقا تاثیر پذیری و تاثیر گذاری از محیط طبیعی و محیط انسانی را میشد لمس کرد. پاک بیراه نگفتند که گاومیش نجیب ترین حیوان دنیاست. باقی نگفته ها بیشتر از گفته ها نمایان بودند. آن ها با اینهمه ظرفیت که در منطقه شان دارند ولی هیچکدامشان را، بغیر از فروش فراورده های لبنی آن هم به بهایی اندک که نمیتواند آن ها را از چنگال فقر نجات دهد، نتوانستند بلفعل کنند. فروش لبنیات تنها راه و انتخاب پیش رویشان است.

یکی از ساکنان آنجا میگفت ما مجبوریم لبنیات مان را به کسی بفروشیم که به ما رحم نمیکند، چرا که او یکبار برای بفروش نرسیدن محصولاتمان، شیر بی کیفیت با قیمت پایین در منطقه آورد و بازارمان را خراب کرد. گویا استعمار مدرن و تفکر استبدادی، جلوی حرکتشان را گرفته است، چرا که کارد به استخوانشان رسیده ولی دم نمی زنند. اکثریت آنها یا بی سواد بودند یا سوادشان در حد دیپلم بود چرا که تنها انتخابشان کار برای زنده ماندن بود. دیدن این واقعیت و حرف های آن ها حلاوت حرف های حجی و صبحانه اش را به تلخی مبدل ساخت. تلخی ناشی از وجود انواع مسایلی چون فقر، بیکاری، تبعیض، عدم وجود امکانات بهداشتی و تفریحی در عین ثروت و وجود ظرفیت های بالای این منطقه. متاسفانه باز هم باید میرفتیم و ازینکه در آن لحظه کاری از دستم برنمی آمد گرما و تلخی واقعیت، ببیشتر برایم غیرقابل تحمل میشد.درحال رفتن از آنجا بودیم که، صحنه پسرانی که بیشتر دوره نوجوانی شان را طی می کردند، دسته های گاومیش را به سمت شط می بردند توجهم را جلب و ناخودآگاه این شعر را در ذهنم تداعی کرد :

ای آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان...

ایستگاه سوم : عمیره

در ابتدا و قبل از ورود به این ایستگاه از مسوول و فکری که اولویت های مسیر را مشخص کرد تشکر کنم چرا که بعد از دیدن آن همه حقایق تلخ تنها جایی که میتوانست از اینهمه تبعیض و نا امنی در جامعه احساس آرامش کرد، مضیف شیخ حسین، واقع در منطقه عمیره بود. قبل از آن البته از پل کوت سید صالح که زمان ساخت آن به دوره پهلوی برمیگردد و در نزدیکی میدان استیشن است، دیدن کردیم و بگفته استاد حسن، ثبت ملی شده بود و کارکردش استفاده از آن در هنگام وقوع سیل بود و به عنوان پل صنعتی شناخته میشد و کارکرد فعلی اش زباله دانی. توقف کوتاه در حد همان چند جمله و گرفتن چند عکس یادگاری بود. بعد از آن وارد منطقه عمیره شدیم. از همان لحظه ورود، نظم و انسجام خاصی در ساختار آن منطقه به چشم میخورد.

ساختمانهایی یکدست شبیه به پارکینگ ماشین ها به چشمم خورد که بعدا از استاد حسن شنیدم بدلیل وجود استاندارد های معیشتی در این منطقه اصطبل هایی در خارج از خانه برای آنها فراهم کرده بودند. پس از آن ساختمانی را نشان داد که در گذشته به عنوان انجمن حقوق بشر شناخته می شد و یک سینمای روباز که تخریب شده بود. سپس از یک ستون و المان شهری که آن را با عنوان میدان سنبل نام برد که الان برای چسباندن عکس نامزد های انتخاباتی و تبلیغات استفاده میشود، در ورودی آن منطقه سخن گفت . بعد ازینکه از ورودی گذشتیم، وارد غزاویه بزرگ شدیم و در کنار یک ساختمان توقف کردیم، گویا مضیف شیخ حسین بود. کم کم داشتیم به پایان این گردش و اتمام انرژی مان نزدیک میشدیم که با وارد شدن به مضیف شیخ ماجرا تغییر کرد. در ابتدا که به دلیل ترکیب مختلط گروهمان با تعجب یکی از بزرگان آنجا برای ورود خانم ها به مضیف مواجه شدیم ولی این تعجب خیلی دوامی نداشت، چرا که در عرض کمتر از ۲دقیقه همه خود را نشسته در مضیف شیخ حسین دیدند. محیطی که همه در آن آرامش داشتند چرا که با آن احساس قرابت و همسانی میکردند و آنجا را جزوی از خودشان می دیدند. گویا آن همه هیاهو و درد های بیرون را، مضیف شیخ حسین التیام بخش بود. مانند مضیف حجی شنان که گرما را دست به سر کرد، چرا که هر محیط کارکرد، قدرت و تاثیر خاص خود را دارد.

محیطی متفاوت، تفاوت از جهت ترکیب سنی و جنسی افراد، چرا که مضیف از مردان پا به سن گذاشته و میانسالی که گرد هم جمع شده بودند شکل گرفته بود. گمان نکنم مضیف شیخ حسین تابحال چنین ترکیبی را در خود دیده باشد. شیخ که بزرگ طایفه نواصر بود، ابتدا از خودش گفت. دارای تحصیلات دانشگاهی و مدرک زبان و ادبیات فرانسه بود و این موضوع کاریزمای شیخ را دوچندان می کرد. درباره کارکرد مضیف صحبت کرد، که این محیط مکانی برای حل مسائل طایفه ای و گعده های گوناگون است. در واقع نظمی را در میان طوایف و قبایل ایجاد میکند. بعد از صحبت های شیخ حسین که بنده شخصا حسابی لذت بردم، یکی از آن ها با در دست گرفتن دلّه و فنیان شروع به ریختن قهوه کرد، که البته اینهم تجربه تازه ای برای برخی از دوستان بخصوص خانم ها بود. بعد از خداحافظی با شیخ و سایر حضار به طرف بیرون رفتیم و با یک عکس یادگاری این دیدار را جاودانه کردیم. دوستان همگی از دیدار با شیخ مسرور بودیم چرا که نیک میدانستیم هنوز میتوان دردهای موجود اما قدیمی بیرون را با کمی تفکر در خویش و خودآگاهی حل نماییم. بقول حافظ گر تو نمیپسندی… الی آخر.

تابستان یکهزار و سیصد و نود و شش
امین زهیری
دانشجوی جامعه شناسی

عکاس : ابتسام زهیری