در شناسنامه حسینم! اما صدایم میکنند: هی!

برخی وقایع در ذهن آنقدر برجستگی ایجاد میکنند که نه تنها خلاصی از آنها نیست، بلکه احساس میکنی، این اتفاقات صرفا برای انتباه تو رخ داده و ماموریت داشته اند، داشته های معرفتی ات را به مبارزه فرا بخوانند، بطوریکه نمیدانی با چه وسیله و اندیشه ای به همه اعلام کنی : دوستان ماموریت حمل […]

برخی وقایع در ذهن آنقدر برجستگی ایجاد میکنند که نه تنها خلاصی از آنها نیست، بلکه احساس میکنی، این اتفاقات صرفا برای انتباه تو رخ داده و ماموریت داشته اند، داشته های معرفتی ات را به مبارزه فرا بخوانند، بطوریکه نمیدانی با چه وسیله و اندیشه ای به همه اعلام کنی : دوستان ماموریت حمل این رنج با همه ماست !! رنج حسین ۸ ساله و نه حسین (ع) کربلا، و شاید هم رنج حسین (ع) سال ۶۱ هجری، پیش بینی دردی است که حسین های قرن ۲۱ میلادی می کشند.

اما دستمایه این گفتار که نه حقیقت خیالی بلکه حقیقت جاری محرومیت فرزندانی است، که گناهی در بیچارگی خود نداشته و زیر لایه های کتمان و بی عدالتی ناشی از حرص و آز بزرگسالان در حال غرق شدن هستند : سال ۸۰ تازه به مدیران آموزش و پرورش شهرستان ها خودروی سواری پراید داده بودند، برای ما که با وانت یا پیکان مدل پایین در تردد بودیم، آن موقع این ماشین ها بسیار لوکس، و آبرومند حساب می شدند.

در آن تابستان گرم، کولر پراید چه کیفی داشت، اکنون دیگر تفریح خودم و خانواده، عصر پنجشنبه ها، روستایی در نزدیکی شهر که بقعه متبرک امام زاده ای قرار داشته و حسب اظهار نظر اهالی در کودکی فوت شده و صاحب کرامات بیشماری بود. وبنا به عادت !وقتی برای برگشتن از امام زاده در ماشین نشسته و منتظر خانواده بودم، ناگهان متوجه شدم، پشت شیشه بسته از سمت راننده کودکی در حدود ۸ ساله، سیه چرده توام با رنگ پریدگی با موهایی که گویا تاکنون نوازش دست یا شانه به آنها نخورده با پیراهنی که دکمه هایش باز ، و تکه های پیسی ناشی از سوء تغذیه روی شکمش، بشریت به ظاهر متجدد امروز را به تمسخر میگرفت.

به داخل خودرو خیره شده بود : احساس کردم با نکاهش مرا سرزنش میکند : که چرا زیر باد سرد کولر نشسته و او پابرهنه و اینچنین حالتی دارد، مگر نه اینست که من رئیس آموزش و پرورش منطقه و او در سنین دانش آموزی است، منی که اینطور لم داده ام، آیا میدانم که کودک خیره به داخل ماشین از صبح تا کنون چیزی نخورده!!! شیشه ماشین را پایین کشیدم، با نگاه معلمی و به زبان عربی گفتم : کلاس چندمی؟ — مدرسه نمیرم، میشه کنار ماشینت بایستم، تا باد خنک بخورم!! با توجه که حسب تجربه دریافته بودم ، کودکان و افراد اطراف امامزاده‌ها به نوعی سببی یا نسبی با متولی امامزاده مرتبط هستند دوباره پرسیدم : ⁃ سیدی؟ ⁃ نه! یتیمم! ⁃ اسمت چیه؟ ⁃ تو شناسنامه حسینم، اما صدایم میکنند : هی!!

⁃ خب چرا هی؟ چرا صدایت نمیکنند؛ احسیین (مصغر حسین). ⁃ گفت : شاید چون کسی را ندارم، شده ام،. هی!! ⁃ حرفهایش از شکل و سنش بزرگتر میزد، گفت که وقتی پدرش میمیرد و مادرش از بدبختی با پیرمردی در یک روستای دور افتاده ای ازدواج میکند، او نزد عمه اش که نابینا و تنهاست، میماند که عصای دست عمه اش باشد، گویا فقط یک هفته به مدرسه در دو سال پیش آمده و بعد از مدرسه فرار کرده است

می گفت در مدرسه آقا معلم مرتب او را میزد!! ⁃ گفتم : خوب اگر دوست داشته باشی، برایت لباس و کیف میخرم دوباره برگرد مدرسه! با بزرگی گفت؛:نه دیگه! ⁃ دوستام الان همه کلاس سومند. ⁃ دست در جیب پیراهن کردم، تا به او پولی بدهم که دیدم با بی محلی از ماشین فاصله گرفت : ⁃ صدایش زدم حسین تعال(بیا)، حتی رو بر نگرداند، میخواستم صدایش بزنم هی! ⁃ پشیمان شدم، حسین هم رفته بود، ⁃ تابستان گرمی بود، یکی از کارکنان اداره که ساکن همان روستای محل بحثم است را مامور پیگیری حسین کردم. قرار بر این شد که برای حسین معلم گرفته و دروس پایه اول و دوم فشرده کار شود، تا ان شالله اول مهر حسین با لباس نو در کلاس پایه سوم بنشیند،

⁃ آنروز تقویم روی میز یکشنبه هفته دوم شهریورماه را نشان میداد، همکاری که متولی موضوع حسین بود، سرکار نیامد، گویا در گیر مراسم فاتحه خوانی بود، از همکار در اتاقش پرسیدم؛ چه کسی از بستکانش فوت شده؟ ⁃ گفت؛: گویا یک پسر بچه یتیم، روستادر رودخانه غرق شده که نامش؛ هی؛ است. دیگر چیزی نشنیدم. ⁃ ای داد!! حسین به مهرمان نرسید، ⁃ بلافاصله باتفاق یکی از دوستان به محل مراسم فاتحه خوانی رفتم، جمعیت اندک بود، همکارم را دیدم، سیاه پوش و اندوهگین بود، بدون هیچ درخواستی توضیح داد که؛ هی؛ روز جمعه برای فرار از گرما تن به رودخانه داده و غرق شده و بدلیل اینکه کسی را نداشت، شنبه مردم روستا مطلع میشوند، و روز یکشنبه صبح، جسدش در میان نیزارهای برآمده از رودخانه بالا میآید،

⁃ میگفت؛ هی؛ بچه ی با هوش و با درکی بود، و چه بسا عمدا خودش را غرق کرده زیرا لباسهایش هنگام گرفته شدن از آب تنش بودند و یا شاید… ⁃ نمیدانم؛ !! گیج شدم، تا مهر و شروع سال تحصیلی فقط حدود ۲۰ روز مانده… هی بجای نشستن پشت میز و نیمکت مدرسه در قبرستان کنار امام زاده روستایشان دفن شد، او هرگز نفهمید به غیر از آن معلم خشن و مردمی که؛ هی؛ صدایش میکردند، انسانهایی وجود دارند، که حسین و عاشورا را نه فقط در زبان و سینه زنی بلکه در خدمت به خلق و حسین ها می جویند، ⁃ ⁃

دهم محرم سال ۱۳۹۶

فاضل خمیسی