سایه‌های تئاتر بر بک‌گراند زندگی – ۸

سید کاظم قریشی : هر کاری کرد نتوانست تشخیص دهد که آن زن چند سال دارد؟ امروزه به کمک عملهای زیبایی، پیر زن‌های هفتاد ساله هم جوان نشان می‌دهند و حتی در مسابقات ملکه‌ی زیبایی شرکت می‌کنند و جالب این که برنده هم میشوند. : اجازه دارم کمی اینجا بشینم؟ وقتی زن این را پرسید، […]

سید کاظم قریشی : هر کاری کرد نتوانست تشخیص دهد که آن زن چند سال دارد؟ امروزه به کمک عملهای زیبایی، پیر زن‌های هفتاد ساله هم جوان نشان می‌دهند و حتی در مسابقات ملکه‌ی زیبایی شرکت می‌کنند و جالب این که برنده هم میشوند.
: اجازه دارم کمی اینجا بشینم؟
وقتی زن این را پرسید، سید کاظم به صورت زن خیره شده بود. آیا این زن یکی از همان پانزده دختری است که سال هشتاد و سه در کلاس بازیگری‌اش شرکت کرده بودند؟ همه‌ی آن دخترها قبل از اولین اجرا غیبشان زد.
: اجازه هست؟ (زن دوباره پرسید)
: ب بله … بله … خواهش می‌کنم.
زن خواست در ردیف‌های آخر سالن تئاتر بنشیند. سیدکاظم مانع شد و با دست، صندلی‌های جلو را نشان داد. زن هم دست کودکش را گرفت و روی صندلی ردیف اول سالن فرهنگسرای کوت عبدالله نشاند
: گرمه!
: شرجیه!
: کولرها؟
: روشنن ولی گرمه
سید کاظم به سمت بازیگرها رفت
: از اول شروع کنید بذارید مهمان ما از دیدن کارتون لذت ببره
بازیگرها شروع کردند. سید کاظم زیر چشمی به زن نگاه کرد. کدام یک از آن دختران پانزده‌گانه است؟! کاش *أغنیه الموت* را اجرا می‌کردم
: دخترا! می‌خواهم کاری کنید که اسمتون تا سالها توی ذهن مردم بمونه مثل شخصیت هایی که تو ذهتون مونده
: حسنیه خاتون تو فیلم *النسر و عیون المدینه.*
این را یکی از دخترها گفت و ادای حسنیه خاتون را در آورد.
: من عاشق گمرمه‌ام و اون عاشق‌اش رجب دیوونه!.
دخترها خندیدند. سیدکاظم دست زد. دخترها ساکت شدند
: بسه.. تمرکز کنید.. به جای این که به این و آن فکر کنید به نقش خودتون فکر کنید
: ما آماده ایم. هزار بار به شما گفتیم آماده‌ایم
زن دست زد. بازیگرها ایستادند زن سرش را به سمت بچه‌اش خم کرده بود. بچه توی گوش زن چیزی گفت
: اتفاقی افتاده؟
: بچه‌ام می‌گه اون دختره حواسش به بازی نیست
: پیتر بروک چی گفت ؟!
: می‌گه ازش خوشم نمیاد…بازی بچه‌ها رو خراب می‌کنه… باعث می‌شه مردم از کار لذت نبرن
: بچه! مگه برای خواستگاریش اومدی؟
کودک دوباره آستین عباء مادرش را کشید. مادر دوباره خم شد. کودک دوباره توی گوش مادر پچ پچ کرد
: می‌گه اگر اون دختره بازی کنه من نگاه نمیکنم
: خانم .. من لطف کردم و گذاشتم توی جلسه‌ی تمرینی من حضور داشته باشی.. پس بچه‌ات رو راضی کن چیزی نگه..
مادر توی گوش بچه چیزی گفت بچه اخم کرد
: برشت.. ادامه بدم؟
کودک چیزی نگفت. مادر هم همینطور. سید کاظم این را گفت و بدون آنکه منتظر جواب زن بماند به بازیگرها اشاره کرد تا کارشان را ادامه دهند. سید کاظم روی صندلی نشست و باز به یاد آن پانزده دختر افتاد. مطمئن بود این یکی از همان پانزده دختر است. زن با اشتیاق و وسواس نگاه می‌کرد می‌خندید. اخم می‌کرد همراه بازیگرها دیالوگ‌ها‌را مزمزه می‌کرد. گاهی وقت‌ها مثل لیموترش خورده‌ها صورتش را جمع می‌کرد. یا ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد.
: استاد شما گفتید روبروی آینه بایستم و دیالوگ بگم
: بله درسته
: استاد مدتیه توی خواب خودم را می‌بینیم که با خودم تنها هستم. من حرف میزنم و منٍ دیگرم گوش میده منٍ دیگرم حرف میزنه و من ساکت میشم. مادرم می‌گه داری دیونه میشی
: داری خود تو کشف می‌کنی
: کشف کردن با دیونگی یکی که نیست؟
: دختر حالت خوبه؟
: می‌ترسم واقعا دیونه شده باشم
: بازیگری یعنی کشف کردن … تو داری خودت رو کشف می‌کنی..
وقتی خوابهای دختر ادامه پیدا کرد خانواده‌اش دیگر اجازه ندادند سر تمرین حاضر شود. خب نباید آن دختر خودش را کشف می‌کرد. دخترها باید تا آخر عمر دختر بمانند.
: دستت درد نکند استاد که اجازه دادید
: شما؟!
من چی؟!
سید کاظم نمی‌دانست چطور داستان آن پانزده دختر را وسط بکشد. دوست نداشت خاطرات تلخ زن را دوباره زنده کند.
: به تئاتر هنوز علاقه داری؟
: هنوز دارم؟!
: منظورم کار رو چطور دیدی؟
:کدوم کار؟!
: همین که دیدی
: منظورت تئاتره؟!
زن به صحنه نگاه کرد. بازیگران نگاه‌اش می‌کردند. آن بازیگری که کودک گفته بود دوستش ندارد با دست به کودک اشاره می‌کرد.
: من … من
: خجالت نکش
: هیچ سر رشته‌ای از تئاتر ندارم
: مگه …
سید کاظم با خود فکر کرد آیا یادش رفته که روزی توی دوره بازیگری شرکت کرده؟!
: دوره‌ی جوونی.. توی دوره
: نه نه! من هیچ وقت تئاتر کار نکردم
: علاقه هم نداشتی؟!
این را سید کاظم مستأصل گفت
: نه کلاً دختر خجالتی بودم و جرأت نداشتم حتی توی خونه حرف بزنم چه برسه به این که برم روی صحنه و بازی کنم
سید کاظم مطمئن بود این یکی از آن پانزده دختر است ولی نمی‌دانست چرا حاضر نیست گذشته را به خاطر بیاورد
: من زمانی استاد شما بودم
: شما ؟!!!
: آره کلاس بازیگری.. سال هشتاد و سه.. توی سالن فرهنگی فلکه‌ی خزامی
زن خندید دست بچه‌اش را گرفت و به سمت در خروجی سالن رفت
: تو همونی که می‌گفتی من توی خواب خودم رو می‌بینم که با خودم حرف می‌زنه.. درسته؟
زن کنار در خروجی سالں تئاتر ایستاد، نگاهی به سید کاظم کرد
: من داشتم از اینجا رد می شدم که گرمای شرجی بچه‌ام رو اذیت کرد وارد فرهنگسرا شدم تا باد کولر به بچه‌ام بخوره. حراست فرهنگسرا منو فرستاد توی سالون فکر می‌کرد من بازیگرم.. من فقط می‌خواستم باد کولر به بچه‌ام بخوره
: مامان داری گریه می‌کنی؟
: تو یکی از اون پانزده دختری.. مطمئن‌ام
: بیرون گرمه بود اومدم داخل.. بچه‌ام داشت از گرما تلف می‌شد
: مامان گریه نکن
: لعنتی چرا راستشو نمیگی؟!!!سیدکاظم احساس کرد فشارش بالا آمده… چشمانش پر از اشک شد.
: الان بچه‌ام حالش خوبه… دارم می‌رم خونه
: بگو بگو بگو!
: ….
: فقط ی کلمه بگو
: دیرم شده
: بگو…بگو…بگو

*پانزدهم خردادماه ۱۴۰۳*