به بهانه روز جهانی زبان مادری

فاطمه سواعدی : روز ۲۱ فوریه است، روز جهانی «زبان مادری»! چند سالی‌ست عده‌ای این روز را فقط به هم تبریک می‌گویند و با نوشتن چیزی ادای وظیفه می‌کنند! من سه‌زبانه‌ام و سال‌هاست انگلیسی تدریس می‌کنم. حالا بعد از همه‌ی این‌ سال‌ها می‌توانم بگویم زبان فقط به چهار مهارت «شنیدن»، «خواندن»، «نوشتن» و «صحبت کردن» […]

فاطمه سواعدی : روز ۲۱ فوریه است، روز جهانی «زبان مادری»! چند سالی‌ست عده‌ای این روز را فقط به هم تبریک می‌گویند و با نوشتن چیزی ادای وظیفه می‌کنند!
من سه‌زبانه‌ام و سال‌هاست انگلیسی تدریس می‌کنم. حالا بعد از همه‌ی این‌ سال‌ها می‌توانم بگویم زبان فقط به چهار مهارت «شنیدن»، «خواندن»، «نوشتن» و «صحبت کردن» محدود نمی‌شود که فکر کنیم با دانستن این‌ها بر زبان تسلط پیدا کرده‌ایم. زبان چیزی فراتر از این‌‌هاست. حالا بعد از همه‌ی این سال‌ها دیگر می‌دانم که فرهنگ و جغرافیا و نژاد را هم در خود دارد. و همین‌طور «عواطف و احساسات» را.

یادم می‌آید دوران بچگی خیلی پرشور و پرانرژی بودم و ذهنم پر بود از ترانه‌های محلی که موقع بازی در کوچه با دوستانم می‌خواندمشان. اما وقتی پا به مدرسه گذاشتم گفتند باید فارسی صحبت کنم. هم کنجکاو بودم که بدانم فارسی چیست هم اعتماد‌به‌نفسم چنان از هم پاشید که از کلاس زدم بیرون و زدم زیر گریه! آن روز احساس کردم که عواطفم را درجا کشتند. درست است که هم‌کلاس‌هایم همه هم‌زبانم بودند اما فضایی که آن روز معلم برای ما ساخته بود کاملاً بیگانه بود. منی که از بچگی با موسیقی محلی دمخور بودم آن روز فهمیدم سر کلاس خبری از این‌ها نیست. سال‌ها گذشت و وقتی دبیرستانی شدم بیشتر مطمئن شدم که درس‌های مدرسه بیشتر از چیزی که انتظار داشتم با دنیای من بیگانه‌اند. از همان اول عاشق ادبیات فارسی بودم. عاشق فروغ بودم. عاشق سهراب بودم. و شاید از همه بیشتر عاشق سعدی. اما یک چیزی این وسط کم بود! خبری از «میحانه میحانه»‌ی ناظم الغزالی نبود. نمی‌توانستم «یا الراحلین» یاس خضر را برای معلم‌ ادبیاتمان بخوانم. پای شعر عاشقانه که وسط می‌آمد نمی‌توانستم «ماتت بمحراب عینیک ابتهالاتی» را بخوانم. شعر غمگین که می‌خواندیم نمی‌توانستم از مظفر النواب بگویم و شعر دوست‌داشتنی «بسواد الیل تتلمم حمامات الحزن بیه و مصابیح المدینه اتموت» را بخوانم.
برای منی که عاشق موسیقی و زبان مادری‌ام بودم چه‌طور ممکن بود همه‌ی این‌ها را به خانه محدود کنم و چیزهای تحمیل‌شده‌ای را بخوانم که نه درکی از آن‌ها داشتم نه لمس‌شان کرده بودم؟ چه‌طور ممکن بود عواطف و احساساتی را که بهترین راه نشان دادنش ادبیات و موسیقی بود سرکوب کنم؟ برای همه‌ی این‌ها کم‌کم معادل پیدا کردم و با آن‌ها کنار آمدم. اما همچنان شادی و غم عمیقم را نمی‌توانم به زبانی جز زبان مادری بیان کنم. حتی وقتی عصبانی می‌شوم نمی‌توانم خشمم را جز به زبان مادری نشان دهم.
آیا نیاز نبود کنار دنیای زیبای جدیدی که به ما می‌دادند، دنیای کودکی‌مان را هم جا می‌دادند؟ آیا نیاز نبود دنیای ما را با حفظ تفاوت‌ها – نه حذف و یکسان‌سازی – بزرگ‌تر کنند؟ آیا می‌توان ادعا کرد در سیستم آموزشی ما عدالتی در کار است؟