جنگ و کودکی من

سید کاظم قریشی : (چه پیراهن قشنگی به تن کرده ای)گونه های خواهرم گل انداخت؛ پیراهن دورچین سبز پسته ای تنش بود – (اگر جنگ تمام شود با من…) خواهرم معصومانه بر لبش خنده نشست. فامیل ما بود؛ ۲۱ سال سن داشت؛ قبل از جنگ هم گاه گاهی به خانه ما سر می زد، جنگ […]

سید کاظم قریشی : (چه پیراهن قشنگی به تن کرده ای)گونه های خواهرم گل انداخت؛ پیراهن دورچین سبز پسته ای تنش بود
– (اگر جنگ تمام شود با من…)
خواهرم معصومانه بر لبش خنده نشست.
فامیل ما بود؛ ۲۱ سال سن داشت؛ قبل از جنگ هم گاه گاهی به خانه ما سر می زد، جنگ که شروع شد سه ماه پیش ما ماندند، یک شب قبل از رفتن؛ سفره دلش را برای خواهرم باز کرد.
دو هفته بعد در حالیکه تفنگ ژ۳ را در مسجد محل باز و بسته می کردند؛ توسط همکارش به اشتباه کشته شد.
خواهرم هرگز ازدواج نکرد و از آن زمان تاکنون لباس هایی با طیف سبز به تن می کند

سومه هر روز پیاده تا بازار مسقوف فلاحیه می رفت و مایحتاج کپر آلبوسلیمی ها را تهیه می کرد.
ونیز پیاده با خرید بر می گشت.
نهر عبودی بالا تر از فلاحیه خود را از رود جراحی جدا می کرد؛ مسیری ۱۲ کیلومتری را طی و به هور می رسید.
نخل ها از دو طرف شط با قامت های سربلند خود مساحتی را به باغ های زیبا تبدیل کرده بودند.
جنگ همانند دیگر چیزها تنها مایملک سومه را از او ربوده بود.
“- هر روز خواب گاومیش‌ها را می بینم”
این را به مادرم می گفت.
“- صدایم می‌کنند، به سویم می‌آیند.”
هیچ فرزندی نداشت؛ همان آغاز جوانی طلاق گرفته بود. گاومیش‌ها، رفیق شب و روز او بودند و با آنها خو گرفته بود.
به سراغ گاومیش‌های روستای عبودی می رفت و ساعت ها متمادی به آنها خیره می شد.
روزی از روزها، صبحِ زود هنگام؛ به خلاف عادتِ روزانه ی خود، مسیر بازارِ مسقوف را به سوی هور فلاحیه تغییر کرد تا گاومیش هایش را بیابد.
سومه هرگز برنگشت، می گویند وقتی که گاومیش ها را در هور پیدا کرده اند؛ گریان بودند