فرصت سوزی! – قسمت اول

سید لطیف فاضلی : حدود ساعت ساعت سه و نیم شب بود که از نشست صمیمانه با نشعان و برخی اطیاف و دیپلماتهای کار کشته بین المللی برمیگشتم؛ خسته و کوفته از سنگینی مجلس پرمحتوا؛ پر نقد و آسیب شناسانه ؛ در حال رانندگی بودم که ناگهان در یک پیچ ۹۰ درجه قرار گرفتم؛ ماشین […]

سید لطیف فاضلی : حدود ساعت ساعت سه و نیم شب بود که از نشست صمیمانه با نشعان و برخی اطیاف و دیپلماتهای کار کشته بین المللی برمیگشتم؛ خسته و کوفته از سنگینی مجلس پرمحتوا؛ پر نقد و آسیب شناسانه ؛ در حال رانندگی بودم که ناگهان در یک پیچ ۹۰ درجه قرار گرفتم؛ ماشین را به هر نحوی بود کنترل کردم؛ پرایدی با ۳ سرنشین و با سرعت هر چه تمامتر به من نزدیک شد و پس از عبور برق آسایی ؛ بزور مرا نگه داشت؛ هنوز متوجه نبود قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ خودم را برای یک رویایی و احتمالی آماده کردم؛ چون خبری را چند روز پیش خوانده بودم که کشور مقام نهم و رکوردار مصرف است.

آرام آرام به ماشینی که جلوتر توقف کرده بود نزدیک شدم؛ شیشه کناری را پایین آوردم و پرسیدم چه شده است، راننده با تعجب گفت: چه شده؟! لامصب داشتی مارو به کشتن میدادی؟! نفر همراهش گفت: اگر به ما میزدی گردن میگرفتی؟! من مات مانده بودم چه بگویم ! گفتم: آقا مقصر من میشدم! راننده پاسخ داد: حیف که سن ت بالاست و گرنه میدونستم چکار کنم! و به راهش ادامه داد! همانجا استرس زاید الوصفم پایین آمد! با خود گفتم؛ پس این آماری که میگن خیلی هم بی ربط نیست؛ یا طرف قلوچ بود یا واقعا من پیر شدم!

در همین حال بیاد حرف چرچلوف سید نشعان افتادم که میگفت؛ بسیاری از بچه های ما فرصت های ما هستند و باید آنها را تقویت کرد و نباید فرصت سوزی کرد؛ اما ظاهرا کار از کار گذشته بود و من به گفته این راننده ؛ پیر و فرتوت و جزء فرصت های سوخته بودم؛ بعد از این اتفاق حالت افسردگی شدیدی را تجربه کردم؛ قدرت جسمانیم تحلیل رفت و ورزش را تعطیل کردم؛ به دعا و نیاش روی آوردم؛ بلافاصله با وامی که قرار بود؛ یک کار آزاد راه بیندازم؛ بفکر یک سفر زیارتی و یک سفر حج ؛ برای توبه و بخشایش گناهانم افتادم؛ فرصت سوخته بود و باید می رفتم؛ کم کم بساط سفر را بستم؛

با چرچیلوف نشعان؛ تماس گرفتم؛ گفتم حلالم کن؛ گفت چی شده؟! گفتم چیزی نشده؛ میخام برم استغفار کنم؛ گفت: مرد حسابی تو نصف عمرت رو توی مسجد بودی؛ استغفار برای چیته؟! گفتم: چند شب گذشته که از مذاکرات سنگین و پشت درهای بسته برمیگشتم ، به یکباره متوجه شدم زمان بسیاری را از دست داده ام و سنم اقتضا می کند که کمی به دعا و نیایش بپردازم! نشعان گفت: ولک مرد حسابی تازه اول چلچلیته! نکنه باز خُل شدی! گفتم: هر طور میخواهی حسابش کن؛ گفت: برادر من بجای این حرفها بیا مذاکرات ۲ به ۱ یا ۱ به ۲ را ادامه دهیم؛‌انتخابات نزدیک است و گوشه عزلت اختیار کردن در برهه حساس بدور از دور اندیشی است! از ادبیات زیبای نشعان، که اینبار از قالب طنز خارج شده بود خوشم آمد؛ شاید هم رگ خوابم دستش بود! نمی دانم!

از یکطرف راههای نرفته بسیاری بود که باید طی می شد و از طرف دیگر فرصتی باقی نمانده بود؛ نمی دانستم که برای چندمین بار به دامان دموکراسی بی رمق این روزهای شهرم برگردم و یا درویشگونه تقرب الی الله را در پس پرده گوشه نشینی بیابم! در این تلاطم افکار سیر می کردم که نویسنده بزها؛ تماس گرفت؛ بعد از کمی احوالپرسی گفت: امروز کشف جدیدی کردم؛ گفتم: چه کشفی!؟
گفت: شیر بز مملو از مواد مغذی است و حاوی کربوهیدرات ها، پروتئین ها و سدیم است؛ گفتم: خب حالا این کشف به درد میخوره؟! گفت: خب نفهمیدی!؟ گفتم: نه!
گفت: علت برتری تیم رقیب استفاده از چنین ماده غنی است که مغز آنان را برای ایجاد فرصت های جدیدی یاری می کند!
گفتم: عجب کشفی کردی!!!آخه هندی ، اگر به این ماده بود که ما شیر گاومیش داریم که صدبرابر مغذی تر از شیر بز و بزغاله است؛
بزغاله نویس گفت: اتفاقا همینه! گفتم: کدومه!؟ گفت: بیا چند بزچرون رو نشونت بدم؛ گفتم: که چی بشه!؟ تو حالت خوبه؟!
گفت: طبق تحقیقاتی که انجام داده ام؛ مقاله ش هم در isi چاپ شده برو ببین؛
گفتم: ولک حرفتو بزن؛ لاف نیا؛
گفت: طبق تحقیقاتی که انجام دادم، در یخچال هر بزچرون، یک دبه شیر بز وجود دارد؛
گفتم: خب که چی !؟ گفت: اما در محل کار گاومیش داران؛ یک شعار نوشتن!
گفتم: بنال که حوصلمو با این چرندیات سر بردی!
گفت: بابا تو چته! صبر کن حرف بزنم؛ بابا گاومیش دارها سردر دفترشون نوشتن؛ بستنی ش خوشمزه تره!!!

گفتم: ولک این تبلیغ یک شرکته که از بچگی توی تلویزیون میدادن!
گفت: برادر من تو آیکیوت پایینه!؛ کاری نداری؟!
گفتم: برو خدا روزیت یه جای دیگه بده! گفت: خداحافظ
و شترق ؛ گوشی رو قطع کرد…

خواب از چشمانم ربوده شد؛ و به حرفهای نویسنده بزها می اندیشیدم؛ معمولا حرف بی ربط کم میزد؛ با وجود تندی صحبتهایش و بی حوصلگیم؛ اما خیلی هم بی ربط نمی گفت؛ رقبا باید مزیتی می داشتند که باخت نصیبمان می شد؛ دیگر سن و سالم را فراموش کرده بودم ؛ دنبال راه حلی بودم تا فرصت های از دست رفته را بشود احیا کرد؛ تصمیم گرفتم به روستایی که در آن حوالی بود سفر کنم و زندگی روستایی که تنها در سنین کودکی آنرا تجربه کرده بودم را مرور کنم؛ آب و هوای سالم، دوری از زندگی ماشینی؛ طراوت و سادگی روستائیان و مهمان نوازی آنان این فرصت را می داد تا کمی به اتفاقات دور و اطرافم دقت کنم و دلایل شکست های پی در پی را بازیابم.

لحظه ورود به روستا همیشه بیادماندنی ترین لحظات سفر در خاطرم است، معمولا خانه ای که از پدربزرگ به جای مانده بود، محل اقامتم در روستا بود، سبزه ها درون باغچه بلند؛ آخور احشام به خانه گربه های ولگرد بدل شده بود، سکوت مطلق خانه، صدای پرندگانی که در دو درخت بزرگ وسط حیاط لانه کرده بودند و بادی که با وزیدنش غیج غیج در را در می آورد، نگاه هر تازه واردی را به خود جلب می کرد؛ به سمت اتاق گوشه حیاط که رفتم؛ درب آنراکه با سیم بسته شده بود را باز کردم؛ سقف کاهگلی و نمدی که هنوز کف اتاق پهن شده بود و کمد مادربزرگ که از یک سمت ،پایه شکسته اش ، هنوز لحاف دوخته شده مادربزرگ را تحمل می کرد؛ صندوق فلزی یک در یک و نیمی که قفل آویزان کوچکی درب کج آنرا نگه داشته و دیوار ترک خورده ای که نیاز به ترمیم داشت، ظرف سفالی کوزه مانندی که برپایه های فلزی گوشه اتاق دست نخورده مانده بود، هنوز هوس خنک کردن آب عباره ای که از کنار روستا می گذشت را در سرمی پروراند؛ فانوس درون تاقچه ای که عنکبوت در آن لانه کرده و تارهای خود را گسترانده بود؛ بوی مطبوع کاهگل فضای اتاق را پر کرده بود.

کوله پشتی خود را به گوشه اتاق پرت کردم؛ روی بالشتی که از پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود دراز کشیدم؛ زمزمه ی چراهای باختهای پی در پی مردمی که خواستگاهشان همین حوالی بود ، مانند ویز ویز حشره ای که به گوش آدمی نفوذ کرده باشد؛ فضای آرام اتاق را پرطمطراق کرده بود ؛ ذول زدن مارمولک آویزان به سقف چندان نظرم را جلب نکرد؛ با صدای بلند درب خانه از جا بلند شدم؛ مرد همسایه تا وسط حیاط آمده بود؛ خانه ای که گهگاهی به آن سر میزد و باغچه ی آنرا زنده نگه داشته بود؛ با دیدنم ؛ مرا به آغوش کشید ، با اصرار قصد داشت مرا به خانه ببرد؛ فکر کردن به دغدغه های بزغاله نویس، اجازه نمیداد او را همراهی کنم؛ به اتاق برگشتم و صندوقچه گوشه اتاق که قفل آن، دیگر نیاز به کلید نداشت را باز کردم؛ چند کتاب قدیمی که پر از خاک بود و از قطرات باران بی نصیب نمانده بود، نگاهم را جلب کرد؛ آرام آرام برگهای یکی از آن کتابها را ورق زدم؛ تصاویر بیشتر از نوشته های کتاب بود؛ عکس سیاه و سفید جنگاورانی را نشان میداد که با لباس های نظامی سالهای دور و با زره پیروزمندانه ایستاده بودند ؛ زمین های کشاورزی و کشاورزانی که داس بدست لباسهای بلند خود را دور کمر گره زده بودند و دست های پینه بسته آنان و پوستی که از آفتاب سوزناک نشانه ای از سوختگی بر خود نداشت، پیرزنی که در حال دوشیدن شیر بود و کتری سیاهی که روی هیزم نهاده بود؛ تصاویر جالب این کتاب؛ و ذوق پدربزرگ که سواد خواندن و نوشتن نداشت در نگهداری کتابها چندان برایم عجیب نبود؛ بازهم صدای درب خانه ، خلوت خانه ی پر از سکوت را بهم زد؛ بیرون که آمدم، حالا دیگر آفتاب وسط آسمان بود و مرد همسایه با سینی نهار به سبک روستا وارد خانه شد؛ کره ای که همین چند ساعت پیش، زن همسایه تهیه کرده بود ، خرما و نان داغی که بوی آن سیرت می کرد و دوغ و هر آنچه در سفره یک روستایی می شد پیدا کرد را در اتاق گذاشت و گفت شب می آید تا سری بزند..