سید شریف موسوی آل سید عرب : امروز می خواهم سطرهای کاغذ دفترم را باقلمی مشحون از آه و حسرت شانه بزنم . می خواهم در ساحل چشم هایم بلمی بسازم و به همراه خاطراتم بسوی روستای مچریه پارو بزنم . می خواهم از تقدیر و سرنوشت مردمی بنگارم که گویی سیب ممنوعه بهشت را […]
سید کاظم القریشی : أدلف بسرعه فی بیت أبی جاسم ، أبو جاسم.. أبوجاسم!. تطلُّ علیَّ لیلى. تبستم. أبادلها الإبتسامه. یهفو قلبی إلیها. بات یعلو ویسفل فی صدری، لعنه الله على الشیطان الرجیم. یوسوسنی أن أضمها بین ذراعیَّ. عندما أتمعّن فی محیّاها أنسى حتى نفسی. أود ان اراقصها، أن أغنی لها، أن …. – تبأ! […]
سیدکاظم القریشی : یتناهى صوت أبی جاسم من فناء البیت إلى مسمعی قائلاً: یا الله؛ یا الله. أنهض وأطلّ من الشباک غرفتی. غرفتی متلاصقه مع غرفه جدتی الله یرحمها. کانت هی وجدی ینامان فیها. بعد وفاه جدی؛ کانت جدتی تصرخ کل لیله وتستیقظ من نومها بفزع. تکررت کوابیسها حتى أُضطُررنا أن نغیر غرغتها.ومن ذلک الیوم […]
سید کاظم قریشی : شروع کنیم مادر بزرگ؟ نمیدونم چرا وقتی که میخوام حرف بزنم، یا کسی گوش نمیده یا اجازه نمیده؛ همین پدر بزرگت، فقط اجازه داشتم بهش بگم: – شام برات بزارم؟ – أهممم – تشکت رو پهن کنم تا بخوابی؟ – إهمم – چیزی لازم نداری؟ – إهمم – سیگارام کو (چندتا […]
سید کاظم القریشی : لمَ لم تذهب للحقل مع أبیک .لم یطلب منی. هل ترید منه أن یرجوک. قالت ذلک أمی وهی تناولنی الزوّاده. انطلق خلف أبی. افحص الزواده. أدرکه فی وسط القریه. لم نتبادل الحدیث. یرمقنی. یبتسم. أشیح بوجهی کی لا أبادله الإبتسامه. یضع کف یده الیمنى على کاهلی. یضغط بلطف. أرفع رأسی. یبتسم […]
مهدی الجبوری ؛ یلملمُ الأصدقاءُ جراحهم و أیامهم و أوراقهم و یرحلون ، هکذا دون سابق إنذار ، الواحد منهم تلو الآخر ، یحزمون امتعتهم و یغادرون ، ألیس یُقال أنّ الحیاه بضع محطات و لا بدّ من أن تضع أوزارها عند إحدى هاته المحطات و لو بعد حین? لقد قرأتُ ذات یوم عباره ذات […]
سید شریف موسوی آل سیدعرب : با قامتی خمیده و شانه های افتاده از بار غم و اندوه، ازآنچه میدیدم از رفیع و گبان به طرف شمال وروستای العمه حرکت کردم . بایستی حدودا سه کیلومتر را طی میکردم تا به روستا برسم . روستایی که زمانی همچون ابرویی کمانی شکل، بین رفیع و مچریه […]
عارف خصافی : سافرتُ إلى أقصى مناطق الکون.إلى أجمل خضروات الجمال.إلى الجبال الوعره. سافرتُ بأخیلتی، بروحی الجیاشه. فوجدتُ جور الدهر ینهش العدل لإذلاله و رأیتُ معنا الوجدان الخذّال.و معنا الزور و البهتان الغاشم ، هُما الحاکمان ، رأیتُ فراشهً هاربهً من زرزور البستان. و الغزاله خائفه بأن لا تصبح فریسهَ الأسد الجائع.و النعجهُ رأیتُها ترتجفُ […]
سید شریف موسوی آل سید عرب : زمانی رودخانه نیسان چون دختری زیبا و دلربا با گیسوانی قجری و چشمان زیتونی هر بیننده ای را میخکوب جمالش می کرد،امروز نگاه او نگاه خواهش ودرخواست و ملتمسانه می باشد .نا امید و افسرده و پژمرده ، ومن چون مستی خراب از آن چیزی که میدیدم فقط […]
سید کاظم قریشی : ماذا نفعل إذن؟! جلس أبی على الأرض ثم نهض بسرعه على غیر هدى. مسک یدیّ بقوه. انحنى حتى اصبحنا وجها لوجه. علینا الابتعاد عن الطریق الرئیسی. هیا لندخل الحقل. أراد أن یجرنی معه نحو وسط حقل القمح. تسمّرتُ فی مکانی – لماذا لا نذهب إلى البیت؟! رجع خطوات. وضع یده على […]
توفیق بنی جَمیل ؛ عندما أردتها أن تحدثنی عن جدی قالت: کان کریماً ومضیافاً وکان یقول دوماً أنه لا یتذوق نکهه الطعام بلا ضیوف ، تأنت جدتی هنیئه ثم قالت “الله یرحمه” وأکملت:یوماً ما جائنا شخصان قبل الظهیره… لم یکن لدینا غیر الخبز والتمر ذلک الیوم. اساساً لم یکن لدینا شیء نأکله لکن جدک أستقبلهم […]
سید کاظم القریشی : “حان الوقت..” قالها جاسم ورفع یده من على کاهلی. لم أستطع النهوض من مکانی. وقف فی إطار باب الصف، أشار بیده الیمنى إلى خارج المدرسه. ثم ضحک بصوت عال – “حان الوقت ..” قال ذلک مره ثانیه ثم نعق بصوت رهیب – “هیا یا شباب” خرج هو وأصدقاؤه من الصف ثم […]
حسن عفراوی : اُقیم مساء یوم الجمعه فی التاسع من شهر تیر لعام ١۴٠٢ ش والمصادف لِ ١١ من ذی الحجه ١۴۴۴ الملتقى الأدبی فی مدینه المحمره احتفاءً بعیدی الأضحى و الغدیر فی مدینه المحمره بحضورٍ حاشدٍ من الأدباء و الشعراء و هواه الشعر الفصیح. وقد انعقد هذا الحفل بمبادره عددٍ من روّاد الأدب الفصیح […]
سید کاظم قریشی :نوبتی که باشد نوبت عبدالامیر دریس است. خوانندهای که زمانی بهترین بود. کاست زرد رنگ مکسل را در ضبط میگذارم. – یک، دو، سه، آزمایش.. گفتگویم را بیبی درباره خاطراتش ادامه میدهم. سلام مادر بزرگ شروع کن. سکوت. – مادر بزرگ حرف بزن دارم ضبط میکنم. سکوت. – چی شده بیبی.؟ – […]
سید کاظم قریشی : جعبه پیراهن را باز می کنم. اولین کاست را در میآورم. چند ضربه به کاست میزنم. نمیدانم چرا این کار را می کنم. سی سال پیش وقتی نوار کاست را در ضبط میگذاشتم این کار را میکردم. روی کاست عبادی العماری نوشته شده است. ولی دیگر نیست. چون من روی تمام […]
سید کاظم قریشی : زندگیمون مشتی اتفاقات چیزای عجیب و غریبه….این را خانمم در جوابم گفت. جعبه پیراهن قدیمی را دوباره سبک سنگین کردم. نگاهی به خانمم کردم. بالای سرم ایستاده بود و به جعبه نگاه میکرد. خنده ام گرفت. – باورت میشه سی ساله این جعبه کنج دولاب کهنهی عروسیمون خاک بخوره. سال هفتاد […]
سید شریف موسوی آل سیدعرب : قدرت حسرت ها که هم زمان از ویرانه های حسچه ولولیه و برص وگبان بر میخواستند آنچنان زیاد است که به زجری تحمل ناپذیر در وجودم تبدیل شده اند .وزن اندوه و تنهایی ودردِ ناامیدی ،بیش از حد دردناک و طاقت فرساست . در حال قدم زدن از حسچه […]
عبدالله سلامی: هوا رو به تاریکی می رفت و نسیم نسبتا خنکی در آخرین ماه فصل بهار وزیدن داشت ، امشب اولین شب جشن عروسی ناصر پسر علوان شروع شده است ، روی در و دیوار سینمای مولن روژ آذین بسته و چراغونی شده بود ، جمعیت یکدست مردانه نسبتا زیادی با لباسهای نو و […]
سید شریف آل سید عرب : خورشید همانندمن تشنه کام به ان سوی اسمان کوچ کرده بود .شب فرا رسید ومن در دل سکوتش خاطراتم را پاره پاره می کردم . با قدم های نرم و سنگین از لولیه الغوازی به سوی روستای حسچه در ۴ کیلومتری رفیع گام برمیداشتم . روستایی با جمعیت بیش […]
توفیق بنی جَمیل : کان فرحاً ونضراً کالعاده وهو جالس بین الأصدقاء والمعارف ویضحک بوقاره المعهود. کنت فرحاً أیضاً لأننی أری أبی متحسن بعد مده طویله من المرض. سأصدقکم القول، کان لی ولع عجیب بأبی وهو رمز للرجل الأصیل المتشخص. سید بکل معنی الکلمه وبارز بین الرجال.یناسق زیه العربی بأناقه وکان خط کوفیته تحت العقال […]