هورالعظیم حبیبی….

وقتی در تیرماه ۱۳۷۸ برای اولین بار در سن ۲۰ سالگی پایم را در شهر مرزیه بستان گذاشتم. تنها همسفرم کوله سربازیم بود. نه هیچ آشنایی با این شهر داشتم، نه هیچ کسی را می شناختم. چشم هایم اما پر از اشک بود و گلوم پر از بغضی شده بود بخاطر جدا شدن از رفیقاهایم […]

وقتی در تیرماه ۱۳۷۸ برای اولین بار در سن ۲۰ سالگی پایم را در شهر مرزیه بستان گذاشتم. تنها همسفرم کوله سربازیم بود. نه هیچ آشنایی با این شهر داشتم، نه هیچ کسی را می شناختم. چشم هایم اما پر از اشک بود و گلوم پر از بغضی شده بود بخاطر جدا شدن از رفیقاهایم و اینکه تنها افتاده بودم در گردان ۲۸۳ سوار زرهی.از بستان تا رمیم که ۱۰ کیلومتری می شد، را پیاده در ریگهای داغ جاده قدم برمی داشتم. ریگها آنقدر داغ بودند که گرماش از کف پوتین هم رد میشد و کف پاهایم را میسوزاند.بچه رعیت بودم و به گرما عادت داشتم. اما به عمرم اینقدر گرما را یکجا ندیده بودم. انگار وسط جهنم گیر بودم. با خودم میگفتم، کاش حرف اکبر پسر عمویم که به من گفته بود: نرو اعزامی های برج ۱ برای اهواز فرستاده می شوند را گوش می دادم و نمی آمدم. گفتم اینجا اخر خطه. جنازه ام هم بر نمیگردد.همان روز اول به عنوان راننده فرماندهی مشغول خدمت شدم.

گردان ما گستردگیش از رمیم بود تا ابوچلاچ.ازکسر بود تاگبان.از فکه بود تا چذابه.از برکه بود تا رفیع.از کوشک بود تا شط علی.روزها از فرط گرمای بالای ۵۰ درجه بدون برق آرزو می کردم کی شب می شود و شبها از دست پشه پناه به دود کردن تاپاله گاومیش و چرب کردن بدنم با گازوییل می بردم.از بس منطقه محرومی بود یک صمیمیتی خاصی بین سربازا وجود داشت. همه با هم رفیق بودن و کمتر کسی زیر اب هم خدمتیش را میزد.منطقه ای که من در آن خدمت میکردم از ابتدای هورالعظیم شروع می شد و تا اعماق هور و صفر مرزی ادامه داشت.

تا چشم کار می کرد آب بود ونیزار.نقطه به نقطه پر بود از چادرهای عشایر عرب خوزستان که با گله داری و گاومیش داری و ماهی گیری امرار معاش میکردند..محال بود از جلو چادرشون رد نشی و بهت نگن فضلو (تفضلو).اصلا یادمه اونجا چیزی به اسم سرباز و غیر سرباز وجود نداشت. همه با هم رفیق بودند. انگاری هرچی طبیعت اونجا باهامون بد تا میکرد، دلهامون بهم نزدیکتر می شد.یادش بخیر. ‌وقتی شبها توی پشه بند میخوابیدم صدای رادیو چادر عشایر می اومد و با اون آهنگ معروف آمنه، امنه،…. دیانا حداد خوابم میبرد و روزا با صدای بچه ها که گوسفندها را به چرا میبردند، بیدار میشدم.فکرش رادهم نمی کردم اینقدر زود به این منطقه دل ببندم و به آن وابسته شوم. دیگه یواش یواش با طبیعتش آرام می شدم.دیگه رفتن تو هور و گرفتن ماهی بنی برایم عادی بود..رفتن توی چادر عشایر و نشست و برخاست با آنها برایم یک کار عادی بود. دعوت به عروسی و شادی هایشان.رفتن به عزاداریهاشون ..اهلا” و سهلانی که بهم می دادن حس وارد شدن به خونه خودمان را میداد. یادمه بارها و بارها مریض شدم و عشایر به عیادتم آمدند..یادم هست به من شیر گاومیش میدانند و زنان آنها برای من دعا میکردند تا زود خوب شوم.

.هییی…فک نکنم حتی یه روز اونجا احساس بی مادری کرده باشم. وقتی از کنار خانمهایی که بیست لیتری شیر روی سرشون بود یا یک پشته بزرگ هیزم روی سرشون بود، رد می شدم و نگه میداشتم تا سوار ماشین بشوند و وقتی می گفتم: سلام وعلیکم. آنها جواب می دادند سلام یوما.زمستانها بساط شکار غاز و گرفتن دراج برایمان یک تفریح بود… شبها وقتی دلم میگرفت تا روستای کسر پیاد میرفتم. یادمه اونجا پر از سگ بود، برای نگهبانی از گله ها.حتی سگهای نگهبان هم با من رفیق شده بودند. دیگه من را که میدیدند پارس نمیکردند. شاید کمتر نقطه ای از ایران باشه که من دیدم و با این همه محرومیت امید تو مردمش موج میزد. یادم میاد ۵ روز از پایان خدمتم میگذشت و من آنجا را ترک نمی کردم..تا اینکه فرمانده به من گفت: اگه نروی برای ما مسولیت داره.خدمتم تمام شد و به اصفهان برگشتم ولی دلم ماند در هور العظیم.بارها و بارها رفتم اهواز به عشق دیدن هور العظیم.

حتی وقتی مرز چذابه باز شد. به دوستانم می گفتم بهتر است از مرز چذابه به عراق بروید. میخواسم هور را ببینند. خوشگلی هور را ببینند. نیزارهای هور را ببینند. مردم خون گرمش را ببینند.این سالهای اخر اما قضیه فرق می کرد..هر روز وسعت هور کوچیکتر میشد و بطبع چادر عشایر هم کمتر. آخه اب کمی به هور می رسید. دیگه از اون رودخونه ها و باتلاقها اثری نبود. یا اگه هم بود اون دور دورا بود. دیگه ماهی بنی روز بروز کمتر میشد و تعداد گاو میشا اندک. اما باز امید تو دل مردم هور موج میزد. شاید واسه اولین دفعه است که اقرار می کنم. من هرسال اربعین به عشق دیدن عشایر هورالعظیم به چذابه میرفتم. اینکه یه تفضلو به من بگن و یه فنجون قهوه مهمونشون بشم.اما اصل مطلب و نگرانیه من از هور از چند روز پیش و باشنیدن خبر آتش گرفتن نیزارها شروع شد..اولش گفتم مردمی که من اونجا میشناسم اتش هورا مهار میکنند. دو روز بعد دیدن یه عکس جگرم را آتش زد. گاومیش های تشنه که به امید آب هور دل به هور سپرده بودند با بدنی سوخته و پوستی پر از تاول برگشته بودند. اینقده این عکس حالم را بد کرد که برای گاومیش ها اشک ریختم. اما باز امروز عکس شهر رفیع را دیدم که غرق در دود بود. و انگاری اون آتش غیر قابل مهار.خدایا اونجا چه خبره؟؟قراره چه بلایی سر آن مردم بیاید؟؟
همین دو روز پیش بود که ۵۰ نفر بخاطر نداشتن آب شرب و خوردن آب ناسالم تو رفیع راهیه بیمارستان شدند.

شاید ابتدایی ترین شرایط زندگی را هم آنها نداشته باشند. ولی وسعت دل هایشان به اندازه دریاست.من بارها دیدم که اگه یه نان داشته باشند. آن را تعارف میکنند تا کسی با آنها شریک شود. آنها به معنای واقعی مهمون را حبیب خدا می دانند.خدا……من شنیدم علی هاشمی (یونس هور) هشت سال داخل نیزارهای هور مخفی شد و آمار عراقی ها را به سربازهای ایرانی می داد تا یه سانت متر از هور دست دشمن نیفتد و با چشمان خودم دیدم که سید اکبر دایی من، وقتی جنازش را از شط علی برگرداندن ایران از اینکه هور دست دشمن نیفتاده بود، داشت میخندید.هنوز صورت پر از خون و لبخند شهید سید اکبر را یادم هست…هنوز این مردم به عشق زوار امام حسین اربعینها موکب میبندند و شده حتی با یک نان خالی یا یک لیوان آب از زوار ثاراللهت پذیرایی کنند.آخدا….من اینقدر میدونم که در عین فقر و تنگدستی بخشنده ترین مردم را توی هور دیدم.آخدا…..ما که مسولی واسه خاموش کردن آتش هور نداریم. خودت آتش هور را خاموش کن.هورالعظیم را و مردمش را خودت محافظت کن.آخدا…. آنجا انگار کسی بیدار نیست. خودت معجزه کن.آمین.

احسین العجمی

( اسمی که کودکان عرب منطقه هور بر من گذاشتند)

/گزبرخواراصفهان/ اول مرداد۱۳۹۷