اسب های مزرعه – ۳

عارف خصافی :هوا گرم بود.اسب ها، بی حوصله و بی طاقت بودند و هر کدام برای خود، تک و تنها می چرخیدند.رمقی برای نفس کشیدن نداشتند.چهره ها از شدت گرما و نبود علوفه در اسطبل های خود، تیره شده بود. بی حوصلگی آنها از ناامیدی برای بقا است.هر روز علوفه ها، گرانتر می شد و […]

عارف خصافی :هوا گرم بود.اسب ها، بی حوصله و بی طاقت بودند و هر کدام برای خود، تک و تنها می چرخیدند.رمقی برای نفس کشیدن نداشتند.چهره ها از شدت گرما و نبود علوفه در اسطبل های خود، تیره شده بود.

بی حوصلگی آنها از ناامیدی برای بقا است.هر روز علوفه ها، گرانتر می شد و نگرانی های اسب ها برای زندگی و بقا، بیشتر جلوه پیدا می کرد. اسبی نیز آن طرفتر، تک و تنها قدم می زد و با خود زمزمه می کرد.

نزدیک او شدم.با خالقِ خود صحبت و مناجات می کرد تا کره اسبِ خود را به مزرعه ی مجاور، برای یافتنِ علوفه بفرستد.تا شاید بتواند به زندگی خود، ادامه دهد.شیهه های او پر از غم و اندوه بود.

نمی خواست از کره اسبِ خود دور شود.تنها نگرانی او بقای کره اسبش بود.ناله کنان، شیهه می زد:نفسی تازه کنان بر دلِ من نیز بناز .تا که این چند صباحی، به مقصد برسیم. خدایا! من زندگیم را سپری کردم.بقا و عدم بقای برایم مهم نیست اما کره اسب را به نوایی برسان تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد.

نزدیک او شدم .سعی کردم او را دلداری دهم.ناامید بود.از سویی لازم دانستم تا امیدی از یک حقیقت زیبا را به او برسانم.چنان غرق در افکارِ پریشانِ خود بود که نمی دانست مسابقه ای پیش رو، است.مسابقه ای که شاید بتواند چرخش امیدوارگونه به زندگی اسب ها ببخشد.این مسابقه میان پنج اسب سنت گرا که سالهاست، مدیریت مزرعه را در دست داشتتد نیز در برابر یک *اسب پزشک مطالبه گر*، رقم خواهد خورد.

وقتی این را شنید.تبسمی کردسرش را جلو آورد و بر سر من مالید.تبسمی که می تواند، سرآغاز زندگی باشد.دستان خود را چندین بار، بالا برد و سینه ی خود را جلو انداخت.آوازی بهمراه هیجان و شادی با شیهه ی مخصوص خود، سر داد:تو را همراه می سازم که تا آنسوی دریاها.کنار شبنم زیبا.بگیرم بال یک امید پر احساس را

*ادامه دارد*