فراتر از مسئولیت!

عارف خصافی :شب هنگام _ طوفانِ سختی ایجاد شد. اگر باران نبود فکر نمی کردم به راحتی آرام می گرفت.صبح که بیدار شدم _آب ، همه ی خیابان ها را فرا گرفته بود. هوای سردی نیز می وزید. در راه، شیشه ماشین را بالا کشیدم.ترافیک سنگینی بود.آب، همه جای جاده را پوشانده بود.کارگران شهرداری، با […]

عارف خصافی :شب هنگام _ طوفانِ سختی ایجاد شد. اگر باران نبود فکر نمی کردم به راحتی آرام می گرفت.صبح که بیدار شدم _آب ، همه ی خیابان ها را فرا گرفته بود. هوای سردی نیز می وزید.

در راه، شیشه ماشین را بالا کشیدم.ترافیک سنگینی بود.آب، همه جای جاده را پوشانده بود.کارگران شهرداری، با چکمه های ساق بلند خود، آب را پارو می کردند.صفِ ماشین ها ، طولانی بود .نقطه ی ترافیک ، همان تقاطع همیشگی سه راه است . در آنجا ، نه چراغ راهنما وجود داشت و نه مامور نظم دهنده، یافت می شد.همگی تلاش می کردند تا به موقع سر کار خود حاضر شوند.

تعجیل آنها باعث شد تا ماشینها در نقطه اتصال ، قفل شوند.شیشه ها پایین شد.دست و سرها بیرون آمدند و داد و فریاد می کردند.دست ها به نشانه اعتراض، حرکت های ناموزنی از خود نشان می دادند.

خلاصه؛ به کارگران شهرداری خیره شده بودم که چگونه آب را پارو می کردند.از طرفی دیگر ، مواظب بودند تا ماشینها، هنگام حرکت، آبِ متراکم شده_ بر لباس آنها_ در این سرما نپاشد.کم کم به سه راهی تقاطع رسیدم

دیدم، صفِ ترافیک شده، حرکت پیدا کرد.متوجه شدم کارگران، کار خود را رها کرده و به مامور راهنمایی و نظم دهنده، بدل شدند. ناگهان یکی از آنها که هنوز آب پارو می کرد با صدای بلند و با عصبانیت گفت:شما که جاده می سازید و خروارها پول درو می کنید لااقل کنار جدول آبراه درست کنید.پس کی می خواهید از خدای خود بترسید؟!!!*