خشم و غرور

عماد توفیق بنی جمیل: نفس نفس می زد. عرق کرده و ترس از سر و رویش می بارید. همین که نگاهش به چهره ی رنگ پریده و نگران زنش افتاد با صدایی لرزان گفت: کتلته معصومه کتلته.. کتلتلی نفس!.کُشتم معصومه کشتم..من آدم کُشتم. معصومه صورت خود را خراشید و با نگرانی و ترس گفت: اصخام […]

عماد توفیق بنی جمیل: نفس نفس می زد. عرق کرده و ترس از سر و رویش می بارید. همین که نگاهش به چهره ی رنگ پریده و نگران زنش افتاد با صدایی لرزان گفت: کتلته معصومه کتلته.. کتلتلی نفس!.کُشتم معصومه کشتم..من آدم کُشتم.
معصومه صورت خود را خراشید و با نگرانی و ترس گفت: اصخام وجهی سعید.. کتلتمن؟ روم سیاه سعید.. کى رو کشتى؟

کٕله تقصیره هوَ العال بیه! همه اش تقصیر خودشه اون بود که شروع کرد!. و نته هم استمریت..و تو هم ادامه دادی!. اشردتی أسوی؟ می خواستی چیکار کنم؟

بس ذنبنه إحنه شنهو؟ یا ریت چنت ابفکرنه!! اما گناه ما چیه؟ کاش به ما فکر می کردی!! ما گدرت، أعصابی خربن! نتونستم خودم رو کنترل کنم!!! بس هذا مو جواب آنه و اولادی. مو کون بس امفکر على نفسک.ولی این جواب من و بچه هام نیست.. نباید فقط به خودت فکر می کردی. اتفاق و صار.. جیبیلی اولادی خل اشوفهم. الآن که کار از کار گذشته.. بچه هام رو بیار که ببینم.

إترید إتروح؟می خوای بری؟ إی.. أروح بعید.آره.. به جایی که دست هیچ کس به من نرسه .إحنه اشلون؟ ما چی؟ لا إتفکرون إبشی ء فتره و أجی آخذکم اویای.
نگران نباشید بعد یه مدت میآم دنبالتون. وین إترید تهیمنه؟ می خوای ما رو با خودت کجا آواره کنی؟

إلهیمه و لا الإعدام!!آوارگی بهتر از بالای دار رفتنه!! بس إذا أنت تشرد یکتلون واحد غیرک.. أخوک.. ولد أخوک و ایجوز هم إبوک! ولی تو بری یکی دیگه رو می کُشن.. برادرت.. پسر برادرت شاید هم پدرت!

إذا یکتلون بعد هم أکتل..اگه بکشن باز هم می کشم.. و ذکول هم بعد یکتلون.. إبأی ثمن؟و اون ها هم باز می کشن.. واقعا ارزش داشت؟ شنهو؟ چی؟ بأن إترجَح غرورک علینه؟این که خشم و غرورت رو به ما ترجیح دادى؟
– لا..
نه..

إذا الزمن یرجع أنعل الشیطان.. بس بعد کل شئ أنتهى.. اگر زمان بر می گشت خشمم رو قورت می دادم.. ولی دیگه دیر شده. ما إنتهى.. سَلٕم نفسک للقانون.. الله أرحم الراحمین. دیر نیست.. برو خودت رو تحویل قانون بده.. از ستون تا ستون فرجی.

ایجوز سلمت نفسی.. اولادی هم ما یبتیهم حتى اشوفهم.شاید همین کار رو کردم..بچه هام رو هم نیاوردی ببینم.
– فی امان الله
خداحافظ
– فی امان الله
خداحافظ

سعید انگار که با این حرف ها آرام گرفته بود راه کلانتری محل را در پیش گرفت اما چند دقیقه ی بعد با گلوله ی نزدیکان مقتول از پای در آمد.

بازنویسی داستان: توفیق بنی جمیل